نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

مار و پونه!

جفت پاهایش را کرده بود توی اب  روان وخنک رودخانه

کیف می کرد و مدام می گفت: بالاخره منم می رم...یه روزی می رم از این جا...قصدم موندن نیست!

از گوشه ی چشم   نگاهش کردم  و گفتم: خب؟


-: خب؟!؟!؟


من: اره دیگه! خب پاشو!


-: واسه چی؟


من: رفتن!


-

من: میدونی چن وقته هی میگی میخام برم و نمیری؟ خسته ام کردی برو دیگه!


-:

 

 

پ.ن: این روز ها شده ام مصداق مار! و یک پونه هم دارم که مکرر سر راهم سبز می شود!

 

زندگی زشتِ زشت ِ زشت است!

زندگی زشت است ای زیبا پسند

ژرف اندیشان به زیبایی ها رسند

آنقدر زیباست دار الاخره

کز برایش بهتر است از جان گذشت!

 

زندگی با همه‌ی ارزش‌هایش ارزانی خودتان! ما را رهسپار دیار باقی کنید

دل‌تنگ!

زمان در می‌نوردد حصار اندیشه‌هایت را،

هر چه‌قدر که استوار و محکم بنا کرده باشی‌اشان،

باز هم طوفان زمان آن ها را خواهد شکست؛

و عریان خواهند شد اندیشه‌های باطنی‌ات...


 

پ.ن: روز‌های خوشی را سپری نمی‌کنم...دلگیرم از خیلی چیزها...در عین حال دلتنگم برای خیلی چیز‌ها

 

 

یاد شیطنت‌های شیرین!


اعتراف می‌کنم برایم ارزش دیگری داشت!

دوستش داشتم؛خیلی بیش‌تر از همه.

هرچند محیط هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد به او بگویم چه حسی دارم؛ ولی «او» برایم کس دیگری بود!

وقتی سرش را از شرم و حیا پایین می‌انداخت و با چشمان عسلی‌اش زیر چشمی نگاهم می‌کرد...دلم می‌خواست لپ‌های گل‌انداخته «مهدی» را ببوسم...

هیچ‌وقت نتوانست با من راحت صحبت کند.. حتی وقتی برادرش، محمد، کنارش بود؛

همیشه موجی از شرم و حیا درونش فوران می‌کرد...شاید او هم می‌دانست چقدر خاطرش برایم عزیز است!

شاید همین خجالت کشیدنش‌هایش دلم را جذب کرد.

هرچند هیچ‌وقت به من نگفت چه حسی نسبت به من دارد...

و هیچ‌وقت هم نتوانستم از چشمانش بخوانم.

نگاه لطیفی داشت؛ با موجی از احساسات خالصانه که برای من بیگانه بود.

اما با وجود همه‌ی این‌ها، یاد «مهدی»  هنوز برایم شیرین است.

حتی زمانی که یاد شیطنت‌هایش موقع تدریسم می‌افتم و حرص خوردن‌های خودم سر کلاس!

 

 

پی‌نوشت:دلم برای تدریس لک زده است..و برای سر و کله زدن با بچه‌ها

  

 

بفهم که مزاحمی و سوهان روح!

گاهی وقت ها با تمام وجود می‌خواهی به کسی بگویی از تو متنفرم...رهایم کن!

اما حالی‌اش نمی‌شود!

دست خودش که نیست!

نه بادی لنگوج می‌فهمد! نه نگاه! نه رفتار می‌شناسد! نه حتی قادر است دریابد چه گلی کاشته در باغچه‌ی دوستی‌اش!


 

انوقت است می‌فهمی چه گندی زده‌ای وقتی گناه‌ها روی هم انباشته  شده‌اند...

و با رویی مضاعف پناه می‌بری به او و می‌گویی:

ظلمت نفسی....

 

 

 

پ.ن: من اخلاق الهی ندارم...لطفا خودتان بفهمید که گل کاشته اید! و بروید پی کارتان!