نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

این روزها و ...

عهد کرده بودم با خودم

پست های این وبلاگ، فقط دست نوشته های خودم باشد

اما دیدم قیصر حال مرا بهتر وصف کرده است...!


(سه نقطعه به معنای سکوت نیست!
به معنای همه ی حرف هایی است که بیانشان غیر ممکن می نماید!)


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد 
شادم 
که می گذرد
این روزها 
شادم 
که می گذرد...



پ.ن: بعضی وقتا همه ی میخوان به زور به آدم بقولانند یکی از کارهایت اشتباه است...
ولی هر چه بیشتر میگذرد...
بیشتر به درستی کارم اطمینان حاصل میکنم...!


ابرو داری به سبک....

تصویر صحنه:

مرد روی زمین نشسته است و پاچه شلوارش را تا زیر زانو داده است بالا،

برامدگی به اندازه یک ملاقه ماست‌خوری و کبود‌رنگ زیر زانویش مشاهده می‌شود و رنگش کمی تا قسمتی پریده است.

زن کنارش نشسته و با چهره‌ای اندوه‌ناک لب می‌گزد و شو‌یش را دل‌داری می‌دهد!




 

مرد: ده قدم از عابر بانک که امدم پایین‌تر، دوتا مرد حمله کردن طرفم؛‌اخه پول‌ها رو دیدن دستم

زن: خیر نبینن الهی!

مرد: حمله کرد طرف من و یه مشت زد تو صورتم..منم یه مشت زدم تو صورتش!

زن: دستش بشکنه الهی!

مرد: دومی حمله کرد طرف من و من یه مشت زدم تو شکمش، داد زدم آآآآآآآآآآآآآی دزد...دیگه دیدن نمیتونن پولا رو از دستم در بیارن یه لگد زدن به پام و پریدن ترک موتور و در رفتن!

زن: بمیرم برات الهی....چه به روزت آوردن!

مرد: مردم  ریختن دورم و یکی پرسید چقدر مگه پول دستت بوده که دنبالت کردن؟منم گفتم 200 تومن ولی این نامردااا....

چهره زن در هم می‌رود و با عصبانیت می‌گوید: دویست تومن؟ پس تو چرا پنجاه تومن دادی به من؟

مرد: بابا دیدم ضایع است به مردم بگم به‌خاطر پنجاه تومن کتک خوردم!

 

 

التماس دعا...

من: سلام اقای فلانی یه مصاحبه...

آقای فلانی: اصلا الان جواب نمی دم

من: خیلی کوتاهه در حد چند دقیقه!!

آقای فلانی نگاهی به من می کند و می گوید: اصلا اگه تستی هم باشه جواب نمی دم!

 

پ.ن: در این ایام زیبا از همه ی دوستان التماس دعای مخصصصصصصصصصوص دارم


پالس های یک روز خوب!

----------------سکانس اول: سی قدمی درب ورودی ساعت نه و نیم------------

 

هنوز سی قدمی با درب ورودی فاصله دارم،

همراهم زنگ میزند

از سام سرویس است، درباره ی ریکوردم حرف میزند و میگوید بالا بروی یا پایین بیایی اطلاعاتش قابل بازگشت نیست!

از دور سرهنگ ابدارچی! مان را می بینم که با دست هایش علامت ورود خانم ها ممنوع را می دهد و اخطار میکند که وارد نشوم!

اما من غرق تلفنم!

و هفتاد هزار تومانی که تعیرکار سام سرویس می گوید باید بپردازی!

این ها اولین پالس های آغاز یک روز خوب است!

 

----------------سکانس دوم: راه پله----------------

 

سرهنگ ابدارچی که سرش گرم میشود از پله ها بالا میروم!

اوضاع خفنی است بیا وو ببین همه چی بهم ریخته است.

اقای مسئول شماره یک مرا می بیند.

نگاه و لحن سرشاراز تمسخری میگوید:

شما هم پیامک رو دریافت نکردین که امروز  و فردا تعطیله؟

میگویم چرا اتفاقا دریافت کردم.

سه گرمه هایش میرود در هم و می پرسد: پس چرا پا شدین اومدین؟

من: دیروز آقای مسئئول شماره2 پیامک دادند برای سه چهار تا سوژه که باید کار شه، سه چهار تااز مطالب خودم هم داره می سوزه، برنامه فلانجا هم هست باید برم.

نگاهی به ساعتش میکند و میگوید: یک ساعت تا برنامه مانده است شما کجا می خواین بمونین؟

نگاهی به کارگر ها میکند و بعد با حالتی خاص میگوی: اینجا برای مووندن شما مناسب نیست!

نگاهی عاقل اندر سفیه به او می اندازم و میگویم: نه بابا!!!! (البته فقط توی دلم)))

سکوت من بهش می فهماند چه حرف مضحکی زده است! خیلی خودش را کنترل میکند نخندد!

کلا همیشه همینطور است، با تصنع هم که شده سعی میکنند نخندد تا جذبه اش بهم نریزد!

میزود داخل و باز میگردد: من دفتر مسئول شماره 2 را براتون باز کردم برید اونجا تا خودشون بیان

 

----------------سکانس سوم: دفتر اقای مسئول شماره 2----------------

 

تمام برگه هایم ولو شده است روی میز، دارم با هیجان و سرعت پاکنویس میکنم و تلفن هایم را پاسخ می دهم

همزمان سعی میکنم در مقابل حمله باد پنکه،  از برگه هایم دفاع کنم!

مسئول شماره 2 وارد می شود بی سر و صدا

با تمسخر میگوید: سلام، واسه چی اومدین شما امروز؟

من خیلی مختصر و سریع برنامه های امروز و کارهایی که بایدتمام شوند و نیز تکالیفی که به ما محول کرده بود برای انجامشان را یاد اوری میکنم؛ عین یک منشی! که باید به رییسش بگوید چه ها باید بکند!

اقای مسئول شماره 2: میتونید توی دفتر من بشینید و کارهاتون رو بکنید!

من: منتظر اجازه شما بود من!! (البته توی دلم  گفتم اینم ))

 

----------------سکانس آخر:ساعت چهار و نیم خسته و کوفته----------------

 

من از اتاق انتهای سالن خارج می شودم و به سمت اتاق اقای مسئول شماره 2 میروم

خسته ام بشدت!

من: اقای مسئول شماره 2 من دارم میرم، خسته نباشید خدانگهدار

اقای مسئول شماره 2: خانم حس غریب؟!؟!

من: بله؟

اقای مسئول شماره 2: فردا هم تشریف بیارید حتما

من:

اقای مسئول شماره 2 که امروز در برابرش مجسم می شود و خودش هم خنده اش گرفته است: البته اگر براتون مقدوره!

سری تکان میدهم و با خنده پله ها را به پایین طی میکنم!

 



بخوانید از این مجموعه:

جلسه تخم مرغ


یک روز در راه


خبر یا جنازه؟

همه‌ی وبلاگ‌های من!

ادم‌ها وبلاگ می‌زنند با اسامی مستعار...

ادرسش را می‌دهند به دوستان و همکارانشان!

بعد  کم کم واهمه دارند دیگر مطالب خودشان را بنویسند...!

و وبلاگشان می‌شود یک وبلاگ سرگردان!

این هم شده است حکایت وبلاگ‌های سرگردان من!



 

پ.ن:از وبلاگ روزهای رفته

این روزا خوبن... همه چیز آرومه ... اما حس می کنم قلبم خوشحال نیست... باهام قهره انگار... دلم برای همه آرزوهایی که داشتم تنگ شده... این روزا به آرزوهام فکر نمی کنم ...