نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

مکالمه من و خدام...


مشکی‌ها حرف های دل منه..

سبزها پاسخ های احتمالی!

 


 

چه‌قدر خوبه که »تو« هستی، چقدر خوبه »تو« رو دارم

چه‌قدر خوبه که از چشمات، می‌تونم شعر بردارم

»تو« که دلواپسم می‌شی همه دلواپسیم می‌ره

شاید این واسه تو زوده

                                یا شاید واسه من دیره...

 


واست زوده بفهمی من، چرا اواره‌ی دردم

واسم دیره از این خلوت به شهر عشق برگردم

واسم دیره پشیمون شم، چه خوبه با »تو« شب گردی

واست زوده بفهمی که چه کاری با خودت کردی...

 


نه این که بی‌ تو ممکن نیست ، نه این که بی تو می‌میرم

به قدری مسریه حالت، که دارم عشق می‌گیرم

همه دلشورم از اینه که عشق اندازه‌ی آآآآهه

»تو« جوری عاشقی کن که، نفهمم عشق کوتاهه...





پ.ن:  دانلود این شعر با صدای احسان خواجه امیری

پ.ن 2: لطفا قانون کپی رایت را قبل از دانلود به خاطر بیاورید!

چقدر سخته

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مشهد الرضا..

 

یک سال بود مشهد نرفته بودم...یک سال!

یک سالی که یک عمر می ماند! از این سفر به ذکر چند نکته بسنده میکنم!



صحنه اول:

با لهجه ی نمیدانم کجایی می پرسد  زوارید یا بچه ی مشهد؟

من: زوارم

-: از کجا؟

من: تهران

نگاهی به سر تا پایم می کند، و در چشمانش بی اعتمادی موج می زند! خیال میکند تهرانی ها باید همه اشان فشن! باشند،  با ارایش های غلیظ و باکلاس!

 

صحنه دوم:

با افتخار از حماسه رساندن دستش به ضریح میگوید، رو میکند به من و با هیجان میپرسد: شما دستتون به ضریح رسید؟

من با خونسردی می گویم: من چند ساله دیگه نمیرم جلو، درست نیست این همه هل دادن مردم و ازار برای بوسه بر ضریح

-: اره خب ، اصلا درست نیست، چادراشون همه از سر می افته، گناه داره نامحرم می بینه!


 صحنه سوم:

صحن انقلاب را که می شناسید!

همون صحن سقا خونه!

اخر دعا که می شود و سلام میدهند !...سلام اولکه خب رو به قبله است...سلام دوم که به امام رضاست...

به همه جهت می چرخند! الا گنبد طلایی رنگی که مقابلشان است!

خودشان که چیزیشان نمی شود! همه ی ثواب زیارت ادم را با این کارشان و پق! خنده هایی که بی اختیار می دود توی گلویت باطل می کنند!

 

پ.ن: از باب الجواد که وارد حرم می شوی، با همه ی وجود حس میکنی اذن دخول دیگر نیاز نیست...اذنت را قبلا  صادر کرده اند...

اخراجی ها وان!

اخراجی های یک را با هم دیدیم.


کنار هم، روی صندلی های سرد سینما، شانه به شانه نشستیم...مثل دو رفیق شفیق! دو دوست عمیق!

با هم اخراجی ها 1 را دیدیم...

صدای خنده اش  گوشم را پر کرده بود و اشک صورتم را؛

میان خنده هاش نگاهی به من انداخت و با چشمانی در استانه خروج از حدقه گفت: حس!!! تو چرا گریه میکنی؟

و پاسخ من میان قهقه های تماشگران اخراجی ها 1 گم شد...

خبرنگار «دو زیست»

ژست یک فیلسوف را به خود گرفت و گفت: خبرنگار باید «دو زیست» باشد!

سکوت مخاطبش که طولانی شد؛ فهمید خیلی حرفش واضح نیست و ادامه داد: حاج آقایی که هر از گاهی میاد این‌جا رو دیدی؟

-: بله دیدمشون

گوینده اول: دیدی یه روزایی لباس  می‌پوشه و معمم می‌اد، یه وقتایی با لباس معمولی؟

-: آره! اتفاقا با این کارشون خیلی...

گوینده اول:  خبرنگار یعنی همین! یعنی باید بتونه متناسب با محیط لباسش رو عوض کنه! البته می‌دونی که ظاهر مهم نیست..هیچ خللی در اعتقادات آدم به وجود نمی‌اره! مثلا خانوم فلانی رو که دیدی! یه جا برنامه می‌خواد بره با چادر می‌ره یه جا بی‌چادر..هیچ اشکالی هم نداره! «دو زیست» بودن رمز موفقیت یک خبرنگاره!

دختر در حالی که سعی می‌کرد خود را خیلی ارووم نشون بده گفت: متاسفم!  من خبرنگار مسلمان نیستم! من یک مسلمان خبرنگارم! پس از من نخواید  بیش‌تر از این، با تسامح و تساهل با اطرافم برخورد کنم و اعتقاداتم رو زیر پا بذارم.

بلند شد تا بی‌خداحافظی اتاق را ترک کند؛ و همین بر عصبانیت گوینده اول دامن زد؛ با غیض وغضب گفت: مطمئن باش تو این حرفه به جایی نمی‌رسی! وقت خودت رو هدر نده!

لبخند دخترک، معصومیت چهره‌اش را چندین برابر کرد و خشم گوینده اول را نیز.

 

پ.ن:  تازگی ها خیلی بی‌ «حس» و حال شدم! نمی‌دونم چرا! پیشنهاداتان را برای خروج از این حالت رکود پذیرایم!