نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

پیچک غم زده

نبض زندگی در سایه‌ی مرگ می‌تپید...

پیچک خشکیده، آرام لبه‌ی پنجره را رها کرد ...

باد سردی وزید و پیچک میان آسمان و زمین شکست...

برگ‌های خشکش روی سنگ‌فرش افتادند ..

و کودکی، با نشاطی از زندگی، در حیاط می‌دوید

صدای خنده‌های معصومانه‌اش خش‌خش برگ پیچک را بی‌صدا کرد.

گل‌ها با صدای کودک خندیدند

گویی همه از یاد برده‌بودند پاییزی در راه است و مرگ پیچکی غم‌زده!

پیچک تنهایی من

غده ی سرطانی!

چه حس مهیبی است نیاز، و چه رنج دل‌خراشی است نداشتن!

و این‌که ناچار باشی برای داشتن کم‌ترین هایی که حق توست،

برای رسیدن به امید‌هایت، شبانه اشک بریزی و مدد غیبی بجویی!

برای رهایی از بند اسارتی نامرئی که سخن گفتن از آن، گناه کبیره است و نگفتن از آن غده‌ی وخیم سرطانی مانده بر‌گلو!

و می‌خروشند غلیان باران‌های نیمه‌شب تابستانی‌ام

در بُعد جست‌و‌جو‌ی آمال فنا گشته ‌ام ...و مرا چه خواهند نامید؟

اسیر بخت یا اسر...؟

و من خواهان پلیدی نیستم جز این‌ که خواسته‌ی من  خواسته‌ی دیگران نیست.

گناهم چیست که می‌خواهم راه خودم را برگزینم و نمی‌خواهند؟

همانند همان تومور سرطانی، که از خودت می‌روید ..و هرگز آن را نمی‌خواهی...

( Coffee 1959 - by Richard Diebenkorn )

دل تنگ...

هر  روز پس از سلام و احوالپرسی با سرعت و بی معطلی می پرسید: چه خبر؟

به ناچار می گفتم: سلامتی

ان روز که برایش "خبر" اماده کرده بودم و گفتنی بسیار...

نبود که بپرسد: قاصدک هان چه خبر آوردی...

 

پ.ن: یاد باد آن روزگاران...یاد باد!

پ.ن2: دلتنگ  روزهای دور دست گذشته ام..

خود خودت!

روزگاریست دلم،خون کردی 

یادی از لیلی و مجنون کردی!                                                                                                                                                                                                    سنگ دل، سخت چو یک آهن سرد

خنده ها کرده ، مرا دون کردی!

 

ابیات فوق را که دقایقی پیش از ذهن مبارکم تراوش نموده تقدیم میکنم به خود خودت!

شک هم به خویشتنت راه مده مخاطبم فقط خودت هستی!

تجمع کرم های کتاب

چند وقتی بود  با دنیای کتاب قهر کرده بودم...دست خودم که نبود، راستش هر وقت می نشستم پای کتاب، چشم هایم به سختی دنبال کلمات می دوید.

تقلا می کردم تمرکزشان را روی کلمات نگه دارم..اشکشان در می امد...

زل می زندند به رایانه ی گوشه ی اتاق؛ و مرا ، اختیار سلب شده، می کشاندند پایش!

چشم می دوختم به صفحات رنگارنگ و پس از چند ساعت وبگردی و گپ! شرمنده ی مصرف بی رویه ی برق، باز می نشستم سر کتاب!

اما دیگر نه حوصله ی خواندنش بود و نه فرصتش!

از انصاف هم نگذریم، مدت ها بود متن های تکراری و کلمات در هم تنیده ی کلیشه ای مرا مجذوب نمی کرد.

نمی خواهم همچون بسیاری از کوته گویان!مدعی شوم کتاب خوب، کم است!

خیر!

اما آنچه مهم  می نماید، لزوم اتصال بی وقفه به یک پاتوق کتاب  مفرح و متنوع است از کرم های کتاب[1]، که قادر باشند کتاب های خوش دست را پیش رویت بگذارند و تو ....

همچون شربتی گوارا در گرمای بی رحم کتاب های زرد! بالا بکشی اش!

جایی مثل  خانه کتاب اشا

تقدیر از همه ی نویسندگان صمیمی اش ...

راهشان مستدام...



[1]کرم کتاب یعنی ان هایی که کتاب خوان حرفه ای اند و لاغیر!