ترم اول که بودیم...توی لابراتوار..رفت جلو برای کنفرانس...وسط صحبت هاش گفت: خانم ها ناقص العقولند!
کفر همه ی ما در آمد...و وادارش کردیم از ما عذر بخواهد...
تیپش تیپ پسر مثبت ها بود..موقر..سر به زیر...ریزه و همیشه چالشی!
کاری به کار دختر ها نداشت زیاد! و دختر ها نیز متقابلا!
ما که فارغ التحصیل شدیم او دو ترم دیگر داشت.
شنیدیم که عاشق شده است! ...ان هم دو آتشه..
عشقش تحویلش نمی گرفت و به هر دری میزد جواب مثبت را از یک به قول خودش "ناقص العقل" بگیرد!
پر قرمز رنگی که به جای انتن روی ماکسیمای سپید رنگش نصب کرده بود، توجه انچنانی به خود جلب نمی کرد...
یا ابا عبدالله الحسین قرمز رنگی که روی شیشه ی عقب نوشته شده بود نیز!
انچه نگاهم را به سوی خودش جلب کرد...
صدای بلند خواننده ی زنی بود که اسپانیایی می خواند.
it was not the red feather placed in the antenna of his white Maxima...
neither the big red "Ya aba abdellah" written on the back window, which attracted me...
but it was rather the loud noise of a women...who sang Spanish
فلشش را که به ضبط ماشین نزدیک کرد...همه ی توانم را جمع کردم تا
خشونتی که از صبح در گلویم جمع شده بود فریاد کنم و با نهایت بی رحمی، سردی، خشکی
و امرانه از او بخواهم خاموشش کند... دیگر تاب دوبس دوبس نداشتم! فلش را که وصل کرد...از اینه نگاهی به من انداخت و با لحنی سرشار
از تواضع و مهربانی و ادب پرسید: صدای روضه ناراحتتون نمیکنه اگر بذارم؟ شوکی که به من وارد کرد همه ی انرژی ام را تخلیه کرد.. به نرمی گفتم: نه
همه ی احساسات خفتهاش، در عمق نگاههای ملتهبش هویدا بود...
بدون هیچ کلمه ی اضافی گفتم: "خب؟"
چشمان مضطربش را به نرمی رو به آسمان بلند کرد و گفت: " در کار خبر نه تنها طوری رفتار کن که هیچکس عاشقت نشود، حتی مراقب باش عاشق نشوی! دنیای خبر انقدر کوچک است که هر چقدر حوزهی کاریات را متفاوتتر انتخاب کنی هم، راه گریزی از کسی نیست!
نگاههای مضطربش از چشمان پرسوالم گریخت...سر به زیر انداخت و با لحنی مستاصل افزود:" دیدمش...و وقتی که از پنج قدمی اش عبور میکردم، همه ی بدنم بی اراده میلرزید..."
نم نم داشت زمین را خیس میکرد که دستی به پشتش زدم و برخاستم.
در صندلی اتوبوس که جای گرفتم، بدون معطلی گوشیام را دراوردم و با صدای بلند آن، خودم را مشغول کردم.
نگاهم خیره مانده بود به گذر عابران و ماشینها و مغازهها
زنی که نزدیک صندلیام ایستاده بود خم شد و چیزی گفت...به خود امدم و سرم را بالا گرفتم
موهای مش کردهایی از کنار خظ چشم بلندش ریخته بود تا کنار بینی چسب زدهاش!
گوشی را در اوردم و گفتم چیزی گفتید؟
- شما کجا پیاده میشید؟
من در حالی که به شدت تعجب کردهام از این سوال بیمورد: چطور مگه؟
-هیچی میخواستم ببینم کی میتونم بشینم!
تاملی کردم و با لحنی که شوکه بودنم در ان بیداد میکرد گفتم: اگر خستهای بلند شم بشینی...
با استواری خاصی گفت: نه بشین...
- من تقریبا آخراش پیاده میشم، میخوای بشین؟
- بازهم "نه"ایی گفت و با دست هایش مرا که نیمخیز شده بودم نشاند!