نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

سکوت و حرف

حرف های زیادی برای گفتن بود...

که در سکوت خلاصه شد

شارژ داریم تا شارژژژژ

از خط نهصد و دوازده ام زنگ زده ام بهش!

میگویم دارد شارژم تمام می شود...

با بیخیالی میگوید

مسئله ای نیست

الان من تماس میگیرم باهاتون!!!!

 

 

پ.ن: خیلی به ذهنت دردسر نده....نکته اش اینجاست که من منظورم شارژ باطریست و او تصور کرده شارژ اعتباری را میگویم!

تفاوت!


از گیت خروجی که زدم بیرون، و پیچیدم توی راهرو به سمت بالا بروم...

چهار تا دانشجوی پسر را دیدم، عین برادران دالتون!


یکی شان بینی عمل کرده!

دیگری موهایش را رنگ کرده بود و با کِش بسته بود گیسوان بلندش را

ان یکی هم زیر ابرویی برداشته بود بیا و ببین

اخری هم...

هر چه گشتم هیچ! ایردای نداشت جز اینکه

اصلا به رفقایش نمی مانست!


تناقض!

بیشتر وقت ها می آید اتاق ما  و نمازش را روی تکه موکت اتاق مان می خواند.

از دیدن نمازش لذت میبرم، با طمانینه و وقار و ارامش میخواندش

شاید بعضا نیم ساعتی هم به  طول بیانجامد!


دیروز نمازش که تمام شدرو به ما کرد و پرسید: راستی، امام حسن(ع) کجا بود روز عاشورا که به امام حسین(ع) کمک نکرد؟


فقط نیم ساعت!

صدای روضه از بیرون می آید..

قلبم در سینه جای نمیگیرد..

روح میخواند عطش رفتن را

و کار و عقل و خستگی، نغمه ی ماندن سر داده اند!

افسوس خوردن ها فایده ندارد...

اگر فقط نیم ساعت میتونستم زودتر از محل کار بزنم بیرون....

اگر فقط...


قدر آزادیت را بدان....