از خط نهصد و دوازده ام زنگ زده ام بهش!
میگویم دارد شارژم تمام می شود...
با بیخیالی میگوید
مسئله ای نیست
الان من تماس میگیرم باهاتون!!!!
پ.ن: خیلی به ذهنت دردسر نده....نکته اش اینجاست که من منظورم شارژ باطریست و او تصور کرده شارژ اعتباری را میگویم!
از گیت خروجی که زدم بیرون، و پیچیدم توی راهرو به سمت بالا بروم...
چهار تا دانشجوی پسر را دیدم، عین برادران دالتون!
یکی شان بینی عمل کرده!
دیگری موهایش را رنگ کرده بود و با کِش بسته بود گیسوان بلندش را
ان یکی هم زیر ابرویی برداشته بود بیا و ببین
اخری هم...
هر چه گشتم هیچ! ایردای نداشت جز اینکه
اصلا به رفقایش نمی مانست!
بیشتر وقت ها می آید اتاق ما و نمازش را روی تکه موکت اتاق مان می خواند.
از دیدن نمازش لذت میبرم، با طمانینه و وقار و ارامش میخواندش
شاید بعضا نیم ساعتی هم به طول بیانجامد!
دیروز نمازش که تمام شدرو به ما کرد و پرسید: راستی، امام حسن(ع) کجا بود روز عاشورا که به امام حسین(ع) کمک نکرد؟
صدای روضه از بیرون می آید..
قلبم در سینه جای نمیگیرد..
روح میخواند عطش رفتن را
و کار و عقل و خستگی، نغمه ی ماندن سر داده اند!
افسوس خوردن ها فایده ندارد...
اگر فقط نیم ساعت میتونستم زودتر از محل کار بزنم بیرون....
اگر فقط...
قدر آزادیت را بدان....