هیچ دقت کردهای؟!؟
من 23 ام،
و تو 7.
با هم،
یک «مـــــــــــــــــــــــــــــــــــاه کامل» میشویم!!
پ.ن: تولدت مبارک!
پ.ن2: هنوز تا تولدش هشت روز دیگر باقیست! و چون اینجا را نمیخواند نوشتم!
* رو به قبله خوابانده ام "روحیه ام" را؛
یکی امید می دهد: خوب می شود...
من اما می بینم که نفس هایش به شماره افتاده...
درست مثل پله های اخر یک ساختمان نیمه کاره.
* تو و من هر دو به هم فکر می کنیم؛
تو دنبال ضعف هایی؛ و من به دنبال ریشه ی رفتارهایت.
* فرار همیشه آخرین راه نیست؛ آسان ترین راه است؛
برای کسانی که یادشان می رود زمزمه کنند:
دیر اومدی ای رفته؛ طعمت ز دهن افتاد؛ دل، دلزده شد از تو؛ آهنگ تو رفت از یاد...
* پارک های شهری همیشه جای خوبی است
برای کسانی که نیمه شب دعوایشان می شود؛
تا تنوعی باشد برای شب بیدار ماندگان؛
که از پشت شیشه های بی روح، خواب را به سویشان پرتاب کنند!
عصرگاه یک روز سرد پاییزی بود...
هوا ابری بود و اتاق را دلگیر جلوه میداد...شاید هم حس و حال عجیب من این گونه مینمود!
وارد اتاق شدم؛
عجیب بو میداد!
همانجا نشسته بود... آرام و با طمأنینه.
و امروز بیش از یک سال میگذرد از نخستین دیدار...
موهایش مرتب و شانه کرده،
ریشهایش به اندازهی کافی بلند،
لباسهایش اتو کشیده و آراسته؛
و دکمهی یقهاش کاملاً بسته.
کلام را « او » آغاز کرد و مقاومت عجیبی در روحم بیقرار بود.
مودب بود؛
واژههایش بزک شده و مترتب؛
جملهها، مزین به واژگان حجیم؛
و لحن کلام، کار شده و نظیف؛
ولی بو میداد... بویی نچسب!
نگاههایش کاملاً تنظیم شده؛
گردنش خم،
دستهایش...
دستهایش اما از کنترل خارج بود!
بودار بود...همهی آراستگیهایش شاید!
به چشمهایش اگر خیره میشدی؛ میکاوید همهی وجودت را... تا انتها.
نگاهش جستوجو گرانه بود؛ نه این که «مرد» بدی باشد... به نظر نمیرسید «دیو صفت» باشد و «اژدر کردار»!
اما طول کشید تا بفهمم این «مقاومت» درونی از کجا آب میخورد!
تنها ایراد«ش» این بود که مثل بقیهی آدمهاست... با یک پله تلاش بیشتر برای اینکه دیگری باشد:
آراستهتر و مودبتر.
راستش را بخواهی؛ هر از گاهی گذرمان به هم میافتد و امروز دیگر «بو»یش برایم غریب نیست...
پ.ن: گویند مستمع گوینده را ذوق آورد... به دلیل استقبال خوانندگان، «او» نویسی -3، به عنوان نخستین پست 91 منتشر شد!
پ.ن2: میتوانید حدس بزنید ارتباط «او» با عکس فوق چیست؟
جهت جلوگیری از برداشتهای انحرافی: این ترسیم یک قرار کاملاً «کاری» بوده است و لا غیر! لطفاً سوال نفرمایید.
دل من پشت سرت کاسهی آبی شد و ریخت...
کی شــود پیــش قدمهای تو اسفـند شـوم ..؟
سرعت زمان در مینوردد همهی حوادثی که تقدیر در 90 رقم زد!
بعد از یک سال؛ در حالی که همه برای میزبانی 91 رقابت میکنند؛
میایستم (شایدم میشینم!)
و میزبان لحظهای تفکر ایستایی؛
به همهی آنچه فکر میکنم
که گذشت!
روزگاری که باید تنها عبرتش برایم بماند!
پ.ن: یکی از حسنهای 90 برای من، رو شدن چهرهی خیلیها بود که برای من «چهره» بودند؛ شاید از آن دست روزهایی که خیلی تکرار کردم: فاصلهات را با آدمها حفظ کن؛ آدمها یک دفعه میزنند روی ترمز!
پ.ن2: یکی از وقایع ناخوشایند نتی؛ از دست رفتن گودر بود با همهی کاربردهایش که پلاس، هیچ وقت محققشان نخواهد کرد!
پ.ن3: از خدا میخواهم تا در 91 برای من و همهی کسانی که دوستشان دارم «تغییر» مقدر کند...
درخت کلامم را
به سان کاجی که برای کریستمس آذین بندی میشود؛
میآرایم
به حبابهایی از واژگان فارسی.
دست میببرم لابلای شاخهها و بهترین را میچینم؛
درخت کلام را آذین میبندم به شفافترین و زیباترین واژگان!
حیف که ذرهای شعور فارسی نداری درکشون کنی!
پ.ن: گاهی وقتها ما آدمها رو چی فرض میکنیم واقعا؟!
پ.ن2: امام علی بن محمد الهادی النقی (ع) میفرمایند: از کسی که نسبت به او کدورت و کینه داری، صمیمیّت و محبّت مجوی و از کسی که نسبت به او بدگمان هستی، نصیحت و راهنمائی طلب نکن/ زیرا (حال و هوای) قلب دیگری نسبت به تو، همانند قلب خودت نسبت به اوست.
چه انتظاری است که پالسهای ارسالی و تفکرات ما به دیگری نرسد؟