پسرک سیزده ساله؛
به سان خطاکاری سر افکنده،
به چادر مادر چنگزده و اشک در چشم؛ سخنی نمیگوید.
غرورش نمیگذارد اعتراف کند نیازش به مادر را... و حس وابستگیاش، همهی وجودش را میلرزاند..
دخترک مغروری که میدود روبهروی مادر و برایشان شکلک در میآورد...
مادر، ساک در دست؛
این پا و آن پا میشود.
پسرک چادرش را چسبیده بیکلام؛ و دخترک تنها از چمدان مادر لباس صورتیاش را میخواهد!
مادر ساک در دست و چادر به چنگ...
خسته از هجوم سردی روزگار؛
به همهی زندگیاش نگاه میکند!
به وسایلی که با دست خود در جای جای خانهاش چید...به فرزندانی که با عشق پروراند...
زانو میزند روی زمین و از چمدان رنگ باختهاش؛ لباس صورتی دخترک سر به هوا را در میآورد.
نگاهش قفل میشود در چشمهای پسر...
میخواهد قید رفتن را بزند ولی...
تجسم سالهای پیش رو دلش را میلرزاند! و همهی بیمهریهایی که دیده و تکرار خواهد شد.
چادر به دندان، میزند بیرون: آه!
چه سرمای کشندهای در خیابان انتظارش را میکشد!
پ.ن: بغضی در گلویم خشک شده است! صفحه به صفحهی وبلاگم را ورق میزنم و گذشته میدود جلوی چشمهایم...کودکی درون من بیدار میشود و همهی احساسات لحظههای گذشته را تازه میکند و دوباره کسی در گوشم نجوا میکند: فاتحه بخوان برای همهی روزها وخاطرات گذشته...چهرههای مغمومشان ترسیم میشود جلوی چشمهایم...بغضم ولی نمیترکد!
عــــــــقــــــــــل، «ابــــــــراهیم» مــــــــیشود؛
و
دل، «اســـــــماعـــــــیل»...
زانو میزنم در برابرت،
قربة الی الله...
پ.ن: اینجا زمین است و ساعت به وقت انسانیت خواب؛
عجب موجود سخت جانی است دل...!!!
هزار بار میشکند، میسوزد، میمیرد!
و باز هم میتپد!
به عشق توست بیشک!
پروردگارا! این دل قربانی را از من قبول کن.
فکر میکنم خیلی حق دارد بهام بر بخورد!
وقتی یک عده که خود را اهل تفکر و بچه شیعه میدانند حداقل برخورد با بانوان را بلد نیستند...
فقط ماندهام اگر پیامبر رحمت دخترش را مکرر نمیبوسید و جلوی پای او بر نمیخواست یا اینقدر آیههای بیشمار قرآن در خصوص احترام به زنان نبود؛
اگر زینب نبود...
این جماعت ذکور چهها که نمیکردند با بانوان!
و همین جماعت پر مدعا چه حقیر میشوند در مقابل جنس زن!
با این همه دبدبه و کبکبههایشان!
خوب به یاد دارم که دنیا با امثالشان چه کرده است...
نمونهاش اینجاست!
شما باشید و همهی تفکرهای حقیرانه اتان دربارهی جنس ضعیفی که پیامبرتان لطیف میخواندشان و بهشت را زیر پایشان دانست!
شبه مسلمانان بی عقل و منطق!
پ.ن1: به قول بروبچز: هر وقت مرد ضعیف باشد زن هم میشود ضعیفه!!
پ.ن2: و ای کسانی که اسلام را به ریش و نماز اول وقت شناختید! بدانید و آگاه باشید هر وقت احترامتان به زنان فزونی یابد ایمانتان نیز افزایش خواهد یافت و لا غیر!
پ.ن3: زن با مرد مساوی نیست! چرا که معیار پروردگار فقط تقوی است!
میخواهم این روزها سکوت شوم!
و به همهی چیزهایی بپردازم که مانع «فکر کردن» میشوند!
پ.ن: هر چی آرزوی خوبه مال تو...
زمان: حدود 7 صبح این روزهای سرد تهران،
مکان: یکی از میادین شهر در انتظار پدر.
«قرار بود به اتفاق پدر و مادر به ادارهای برویم برای انجام پاره ای امور؛
من و مادر منتظر بودیم تا پدر به ما بپیوندد؛
همیشه انتظار سخت است مخصوصاً اگر صبح زود باشد و همهی خیابانها پر از آدمهایی که میدوند برای رسیدن به محل کار!
تاخیر پدر که بیشتر شد؛ قدمزنان فاصلهی میدان را دور زدیم که چشمم به مغازهای افتاد که صندلهایش چهار هزار تومان بود. دست مادر را گرفتم تا هم از گرمای درون مغازه بهره ببریم هم تا آمدن پدر سرگرم باشیم!
خزیدیم توی مغازه؛
مغازهدار که تازه کرکره را داده بود بالا و چپیده بود بغل بغاری مغازهاش، استقبال گرمی از حضورمان نکرد! دلش میخواست بچسبد تنگ بخاری! اما من برای انتخاب کردن وسواس به خرج دادم و چندین جفت صندل رد و بدل شد تا بالاخره یک جفت را برداشتم!
باب دلم هم نبود؛ ولی چون به قیمتش میارزید بالاخره یکی را برداشتم و یک اسکناس پنج هزار تومانی گذاشتم روی پیشخوان و منتظر شدم از کشوی پیشخوانش، هزار تومان بقیه را برگرداند.
فروشنده که دید من هم حرکتی ندارم و منتظر او هستم گفت: بقیهاش؟
گفتم: مگر چهار هزارتومان نیست صندلها؟
با لحنی حاکی از حرص گفت: خانم! با «چهار هزارتومان» که بهت آدامسم نمیدن الان! صندلها چرم اصله! هر جفت چهل هزار تومن!
«ببخشید»ی گفتم؛ اسکناس را برداشتم و بهسرعت باد، مغازه را ترک کردم تا بقیهی فحشهایش نصیبم نشود!»
قصه را که تعریف میکرد؛ مدام میخندید و میگفت: خب عینک به چشمم نبود!
پ.ن1: این داستان با مجوز و اندکی تخلیص و تغییر منتشر شده است.
پ.ن2: سرم را تکیه دادهام به شیشهی تاکسی؛ راننده با دندهی بالا و سرعت پایین میراند؛ ماشین تکان تکان میخورد و همهی افکارم را میلرزاند... از ماشین که پیاده میشوم همهی اندیشههایم میریزند پایین و میشکنند...به شکستنها عادت کردهام این روزها...