۲۸ سال دارد؛ و یک دختر معصوم ده ساله...
فاطمیه بود که مادرش بیمار شد و چند ماه پیش فوت کرد...
دلم برایش سوخت؛ غم مادر برای دختر سنگین است خب!
ولی به نظر میرسید خوب مقاومت میکند...
دههی اول محرم بود که همسرش بیمار شد و راهی بیمارستان...
و امروز ظهر بود که همسرش هم پس از دو ماه بیماری ناشناخته! تنهایش گذاشت...
چه بار سنگینی را باید بر دوش بکشد! دختر بی پدرش را!
به پاهایش توان بده پروردگارا...و ما را در همهی آزمونهایی که برایمان مینویسی یاری نما...
پ.ن: برای همسرش فاتحهای بخوانید و برای خودش «امن یجیب»...
پ.ن2: زندگی همیشه میتواند سختتر باشد! شاکر وضعیت فعلی خود باشید!
میگویند: زمان، حلال دردهاست...
دروغ میگویند!
زمان هیچ چیز را حل نمیکند! این زمان لعنتی باعث نمیشود این فاصلههای نجومی میان من و «تو» کم شوند! این زمان مرا به «تو» نمیرساند! اگر دورتر نکند!
همهی این سالهایی که گذشتند تنها من را دورتر کردند...
شاید هیچ کس نداند همهی تلاشهایم را؛ طی همهی این ماههایی که گذشت... (گرچه برای رسیدن به «تو» هیچ وقت کافی نبودهاند) ولی هیچ وقت جواب ندادهاند! هیچ چیز اینجا خوب نیست...
دورتر میشوم؛
«تو» نگاه میکنی رفتنم را؛
و میدانم و خوب میدانم که هر روز بیشتر غصهام را میخوری!
این زمانهی نچسب؛ این دوران سیاه! در این عصر که دنیای ارتباطات است؛ هنوز هیچ کس نتوانسته راه ارتباط من با «تو» را کشف کند!
ساعتهایی که جادهی ارتباط من با «تو» مسدود است هر روز فزونی مییابد! و من هنوز پای آمدن ندارم! خستهام و خودت میدانی! میدانی لحظههایم بی «تو» رنگ ندارد! میدانی دقیقههای زندگیام مردهاند! اگر اصلا زندگی مانده باشد برای جسم بی روحی که تنها ثانیههایش را میگذراند!
«تو» همهی هستی منی...و خودت میدانی!
و من تنها بخشی از روح «تو» را دارم!
«تو» باید کاری کنی! من نمیتوانم ...
این را علی در مناجاتش در مسجد کوفه خوب به تصویر کشیده است...
پ.ن 1: they say time can heal the pain; yea it does; but it won’t
get away …when you look deep inside sth always hurts…
پ.ن2: خدایا این «زمان» سد راه رسیدن من به «تو» است؛ بیا و این سد را بردار!
پ.ن3: حذف فیزیکی! تنها گزینه ای که وقتی آدمی حس نا مفید بودن را دارد به ذهنش خطور میکند؛ در این گونه مواقع یا حوادث بهگونهای پیش میرود که حس مفید بودن در وجود آدمی احیا میشود و یا فردی از ناکجاآباد این حس را منتقل میکند و یا همهچیز با یک اقدام شاید نهچندان معقولانه پایان میپذیرد! مراقب آدمهایی که به «حذف فیزیکی» خود میاندیشند باشید! خیلی زود دیر میشود!
باران را نظاره میکنم؛
کنار من ایستاده است؛
هیجان چشمانم را میبیند و نفسهایی که حریصانه میبلعم!
نگاهم میکند و با صدایی بغضآلود و چهرهای مغموم میگوید:
نباید این بارون می اومد؛ خیلی بده!
من:
چرا؟ نعمت خوب خدا..به این خوبی..
امانم نمیدهد:
باید برای مردم سومالی میاومد که دارن از خشکسالی میمیرن!
من:
پ.ن1: افکار قند عسلم داره قد خودش بزرگ میشه!
پ.ن2: کاش دوباره کودک باشیم؛ دور از خودخواهیهایمان!
مسافر زن گفت: همین بغلا پیاده میشم؛
و رانندهی مهربان ناگهان گرفت سمت راست...از منتهیالیه چپ خیابان!
خانم مسافر خوشحال و خندان از این که همانجایی که میخواست پیاده شد..و موتور سواری که تاکسی گرفت جلویش؛ از خشم دندان قروچه میکرد!
زد به شیشه؛
و آقای راننده که میدانست چه خبطی کرده گازش را گرفت که در برورد...موتور سوار دست بردار نبود و دنبالش کرد و دست آخر؛
هنوز دهان موتور سوار باز نشده؛ رانندهی مهربان چند فحش آب نکشیده نصیبش کرد!
موتور سوار مانده بود هاج و واج!
و ما ماندیم و رانندهای که به خاطر فحشهایی که به موتور سوار تقدیم کرد از ما مسافران بیش از ده بار! عذرخواهی مینمود!!
پ.ن1: آدمها از آنچه فکر میکنید عجیبترند!
پ.ن2: روزانه چند آدم را زیر و دست و پایت له میکنی بیآنکه حتی خودت بفهمی؟ به چند نفر طعنه میزنی و تنه؟ نوبت چند نفر را میگیری در صفهای مترو و اتوبوس؟ دست و پای چند نفر را له میکنی و حتی عذر خواهی نمیکنی؟ قلب چند نفر را با کارهایت، نگاهایت و حتی واژگانت میشکنی و ککت هم نمیگزد؟ و چند تیر به سوی قلب مولایت نشانه میروی روزانه؟
دینگ دینگ دینگ
دانشجویان عزیز و گرامی؛
به لحظات ملکوتی «اشتباه (غلط) کردم از ترم بعد میخوونم» نزدیک میشویم...
لطفاً کمربندهایتان را بسته، و تا پایان امتحانات برای من هم دعا کنید!
دینگ دینگ دینگ....
پ.ن: عکس فوق برای تلطیف فضای پر التهاب روزهای امتحان میباشد!