نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

(CPU) خوبم آرزوست...

قطعا دیدمش!

شاید حتی سی ثانیه هم خیره شده باشم به چهره‌اش...حتی دیده‌ام که لبخند می‌زند به من...

اما اصلا نفهمیدم که چرا باید زل بزند به من و بعد هم از آن ور مترو بیاید این‌ور...نفهمیدم چقدر زمان برد تا از ژست آدم های کر و لال بیرون بیایم و  با همکلاسی‌ام که متعجب رفتار من بود حال و احوال کنم!

چندی پیش‌تر که بدترش رخ داد! 

دیدمش..شناختمش..دیدم لب‌هایش تکان می‌خورد و حتی فهمیدم سلام کرد! اما بی توجه! مسیرم را ادامه دادم و بعد از 2-3 دقیقه‌ای فهمیدم باید می‌ایستادم و سلامش را پاسخ می‌دادم!!!!

نه کر شده‌ام نه کور! می‌بینم..می‌شنوم...اما انگار مغزم پردازش نمی‌کند! 

هنگ می‌کند، به قول مکانیک‌ها گیرپاژ!

سی پی یوی (CPU) خوب برای مغز سراغ ندارید؟


 

پ.ن1: هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم...

پ.ن2: این نگاشته کاملا جدی می باشد .. چند وقتیه واقعا قدرت پردازش ذهنم اومده پایین! میترسم کم کم ارور بده!

 

آدم‌هایی که می‌بینم-2

ارتفاع ریش آنکادرش، درست به اندازه‌ی ارتفاع موهایش به سمت آسمان بود؛

گویی میزان ارادتش به شیطان و خدا، به یک اندازه است؛

مردی که جلوی درب ورودی مترو ایستاده بود و دست در جیب شلوار لی‌اش؛ این پا آن پا می‌کرد.

 

پ.ن1:عکس صرفا تزیینی است.

پ.ن2:بعد از این که یک پست برایش نوشتم، فهمیدم چه سینه‌ی فراخی دارد و چه ظرفیت عظیمی! مطلبی که نوشتم را هر کس می‌توانست به بدترین حالت ممکن تفسیر کند اما «او» نکرد. فقط وقتی فرصت را ازش دریغ می‌کردی بی‌تاب می‌شد. اما بی‌تابی‌هایش هم برای خودش عظمت دارد. بی‌عیب نیست ولی هر چه باشد قابل اعتماد و خوش قلب است؛ و این تنها رفتار است که  از این جسم فانی می‌ماند...

نجوا

قرارمان همین بود؛

خیلی کارها را نه برای رضای «تو»؛

که برای دل خودم انجام دهم..

تا هیچ وقت از «تو» توقع نداشته باشم جبران‌شان کنی...

و من باشم و همه‌ی پیامدهای انتخاب‌هایم..

حتی اگر «مهربانی کردن» باشد!


پ.ن1: تفال زدم به قران و «امن یجیب» آمد؛ این روزها همه‌اش امن یجیب می‌خوانم...

پ.ن2: با گناهانی که از خود ساختیم/ما ظهورت را عقب انداختیم/ و روز به روز در آتش این گناهان بیشتر می‌سوزیم...


خصوصی!

دست‌هایت را از دستانم بیرون کشیدی؛ در پشت سرت باز ماند،

و دلم پا به پای تو گریست...

چشمم نیز.

این تقدیر من و توست...که بکِشیم از این روزگار..از ضربات سهمگین‌ش!

بهترینی بی آن که بدانی؛‌ روزگار است دیگر؛‌ با هر که دوست‌داشتنی‌تر است چنین می‌کند!

به دل نگیر اگر ایام به کامت نیست؛‌ ایمان داشته باش که خداوند همیشه یاور توست؛‌ همیشه و همه جا...

و من ترا در آغوش خدا دیده‌ام...

تو می‌روی و من؛

بانی‌اش را نفرین می‌کنم...

 

پ.ن1: برای دوست مهربانم خـــــــــــــــیلی (موکد بخوانید) دعا کنید.

پ.ن2: روزگار خوش نیست؛ تقدیر نیز!

 

دخترانه

مسجد را همه به اسم «سید حبیب» می‌شناختند؛ توی همه‌ی شهر، مسجد «فاطمیه» را کسی به نام خودش نمی‌شناخت.

همه‌ی زندگی‌اش در یک دو-راهی طی شد؛ دست راست مسجد که مغازه‌ی قدیمی‌اش قرار داشت و رو‌به‌روی مسجد که خانه‌اش بود. همه‌ی زندگی‌اش هم وقف مسجد شد؛ صبح، ظهر و شب، از قبل از اذان تا بعد از خروج آخرین نمازگزار توی مسجد بود؛ حتی لحظه‌ی سال تحویل.

قدم‌های پدر بزرگم، همیشه آرام بود و خودش، عاشق نوه‌های دخترش. ما را می‌نشاند روی پاهایش و برایمان شعر می‌خواند.

می‌دویدیم توی مغازه‌اش و او همیشه لابلای شیشه‌های عسل و ظرف و ظروفش، «آب نبات قیچی» داشت، کاغذ را قیف می‌کرد و آب نبات‌ها را می‌ریخت درونش و می‌داد دستمان.

محرم‌ها همیشه سیاه می‌پوشید و در دسته‌ی سینه‌زن‌ها سینه می‌زد؛ نذرش «آب» بود؛ نه شربت، نه چای نه شیر نه هیچ چیز دیگری! ظهر عاشورا فقط «آب» می‌داد به دسته‌هایی که به سمت تکیه‌ی بزرگ محل می‌رفتند.

دم در مسجد دیگ بزرگی می‌گذاشتند و تویش آب می‌بستند و تکه‌های بزرگ یخ را می‌انداختند درونش، ما دختر‌ها هم همیشه روی پله‌ها شیطنت می‌کردیم و گاهی کمک؛

آن موقع من و دختر خاله‌ام کوچک‌ترین نوه بودیم؛ دسته‌ها که رد می‌شدند از ترس می‌دویدیم توی راهروهای مسجد یا می‌خزیدیم در شبستان مردانه؛ صدای سنگین طبل‌ها تنم را می‌لرزاند؛ دختر بچه بودم...ظهر بود، صدای طبل‌ها و سنج‌ها هراس‌ناک بود برایم با این که بیش از سه سال داشتم...

یکی از دسته‌های شهر، «دسته‌ی عرب‌ها» بود؛ عده‌ای مرد که سر و صورت را با چفیه‌های سرخ بسته بودند و به سبک اعراب سینه می‌زدند و می‌خواندند؛ از این دسته بیش از همه می‌ترسیدم؛ با این تصور که عده‌ای بیگانه‌اند..کسانی که شبیه پدر و پدر بزرگ نیستند..نزدیک که می‌شدند می‌دویدم بالاترین طبقه: شبستان زنانه؛ و از پنجره با ترس نیم-نگاه‌شان می‌کردم...

صدای طبل‌ها، دسته‌ی عرب‌ها، پدر که پیشم نبود و لابلای دسته‌ها سینه می‌زد؛

می‌دانی! دختر بچه‌ها زود می‌هراسند....


 

پ.ن1: دلم پدربزرگ را می‌خواهد، چهره‌ی آرام و لبخند گرمش را؛ خدایش رحمت کند، مرد نازنین و بی آزاری بود..خیلی وقت‌ها خیلی دلم برایش تنگ می‌شود! من بابابزرگمو می‌خوام!

 

پ.ن2: روضه‌ی «رقیه (س)» را فقط دو گروه خوب می‌فهمند: دخترهای بابایی  و پدران دختری! فقط این گونه است که می‌فهمی چه جفایی کرده‌اند در حق «رقیه (س)»


پ.ن۳: فاتحه‌ای بخوانید برای پدربزرگم و همه‌ی رفتنگانی که روزگاری در هیأت‏ها بودند...