نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

نَنوشته‌ها

همه رفتند؛ من مانده‎‎‎ام و خدایم...

و مصلی می‌گرید...

آدینه بود؛

آسمان بی‏دریغ می‏گریست...

نمایشگاه مثل همیشه؛ پر از آدم‏های در حال تردد...

پشت پیشخوان ایستادیم و بساط فروشندگی‌مان را گستراندیم؛

لپ تاپ در حال جان کندن! برای اتصال به اینترنت مصلی بود که قطره آبی پشت دستم را تر کرد..

به سقف چشم دوختم که بی‌وقفه اشک می‌ریخت؛

گویی می‌گریست از اتلاف این همه درخت که ورق سفید کاغذ می‌شوند و در دست این حزب و آن یکی به مشتی دروغ و سیاه‌نمایی تبدیل؛

ماشالله شمارشان هم هر روز فزونی می‌یابد و کسی را مجال بستن یک روزنامه ( بخوانید دروغ‌نامه) و یک نشریه (دروغیه) نیست...


 

پ.ن1: دیروز یک دانه باران می بارید و یک دانه تگرگ! تعادل و مساوات الهی...

پ.ن2: نمایشگاه مطبوعات امسال خیییییییییییلی بی‌حس و حال بود و نچسب! کم کم به جای «نمایشگاه مطبوعات» باید بگوییم: پاتوق ملاقات اهالی رسانه!

قرار دل...

می‌چپم توی مترو، لابلای همهی مسافران و شلوغیها؛

میخواهم گم شوم لابلای آدمهای روزگار!

شاید یادم برود...

یادم برود همهی بدهیهایم به تو؛

و قرض سنگینی که بالا آوردهام...

شاید دقایقی یادم برود که حساب کشیات چه نزدیک است...

میخواهم گم شوم؛

لای پیچهای روزگار!

نمیشود...از تو نمیشود فرار کرد ای قرار دل؛

کاش می‎شد خوب تو باشم...!


 

پ.ن1؛ بشکن همه‎ی «من» را؛ این همه «من» بی تو «هیچی» بیش نیست!

پ.ن2؛ دل میشکنم؛ و میشکنم این روزها!

پ.ن3؛ از این دست ننوشتهها: این این

هیس!

دردهـــــایــــم را «ســـــــــــــــــکوت» مـی‎کنم؛                                                     


تو خود «سکوت»هایــم را خــــــــــــــــــوب کن... 

 

غم‎باد!

-: نمی‌شود

با صراحت همین را گفتم.

نگاهش خشک شده بود به من و برگه‌اش که اغلب موارد را خط زده بودم؛

مثل همیشه چند ثانیه سکوت کرد وگفت: نمی‌شود که نشد حرف؛ اصلا من چرا با شما حرف می‌زنم باید با مسئول مافوقت صحبت کنم؛

و از اتاق بیرون رفت.

سرم را انداختم پایین و دل توی دلم نبود؛ از ناراحتی‌اش ناراحت شدم اما پیامک عذرخواهی‌ام را هم جواب نداد.

می‌دانستم فعلا شدنی نیست اما زورمان تفاوت فاحشی داشت!

خواسته‌اش را جامعه‌ی عمل پوشانید و من مقاومتی نکردم...هنوز هم همه‌ی آن لحظات، انیمیشن‌وار از دیدگانم می‌گذرند..

شد آن چه نباید می‌شد...چنان‌که پیش‌تر حدس می‌زدم؛

حتی بدتر از هر آن‌چه که ممکن بود روی دهد! روی داد.

فکر می‌کنی توی دلم قند آب شد که سرش به سنگ خورد؟

یادم نیست دقیقا! ولی بعدتر کلی حرص خوردم؛ کلی خودم را شماتت کردم که چرا طرق مختلف را نیازمودم تا ممانعت کنم از وقوع این رویداد؛

وجدانم زجر می‌کشید...


آب رفته‌ای به زحمت به جوی بازگشت ولی...

بعد از آن همیشه از خود می‎پرسیدم: این مسئله به من مربوط است یا مافوقم؟!؟



پ.ن:  قصدم نه تبرئه ی خودم است نه زیر سوال بردن او؛

پ.ن2: آدم عاشق کارش که باشد می شود ایــــــن؛ انسان‎هایی که عاشق کارشان نیستند، خیانت می‎کنند؛ کاری که از روی رغبت و صمیم قلب انجام نشود ماحصلش همین بی‌نظمی‎های ایرانی است! یا کاری را بکنیم که دوستش داریم و بدان معتقدیم یا به کارمان علاقه و اعتقاد بسازیم! ( اولی ساده‎تره طبیعاتا!)



فصل هفتم...

---------------فصل اول: تولد-------------------

همه چیز از هوس آغاز شد؛ از این‌جا...

و من هوس کردم  به‌سان پدر که مادر را فریفت و سیب را خوردند! بنویسم!

متن‌های اولیه‌ام بوی خامی می‌دهد؛ خامی اندیشه‌های کودک درون یک انسان بالغ؛ با همان استایل خاص خودم: طنزی که هر گز جدا نمی‌شود!

نگارشم مدت‌ها بعد تغییر کرد و بدین سان کودک درونم بی‌حس و حال شد..شاید هم ترسانیده!

و ننوشته‌ها این شد! به همین سادگی و با حجمی از مخاطبان نامحسوس!


-------------فصل دوم: تو! یعنی مخاطب ننوشته‌ها---------

اولش هوس نبود؛ شوقی نهفته بود! هر بلاگری دوست دارد خوانده شود.

من اما بیش‌تر از خوانده شدن، دوست داشتم مخاطبم خاص باشد و با شعور!

نشد دیگر!

دنیای بی‌در و پیکر سایبر است و هر کی هر کی! مخاطب این‌جا عام شد و ...

یکی دوتا کامنت‌گذار ثابت داشتم اوایل؛ مخاطبان خاص! محجوب بودند و محبوب. بریدند گوییا...


------------------فصل سوم: گذار---------------

داشت سیاسی می‌شد! به‌تر بنویسم سیاست‌زده!

سیاسی‌های ننوشته‌ها را جدا کردم! اندکی پیش‌تر!

بدک هم نیست ننوشته‌های سیاسی!


------------فصل چهارم: عنوان‌های مفقود----------

بخش‌هایی از ننوشته‌ها را عاشقانه نوشتم؛

 مثل این و این و این! و ایـــــن

کم‌تر برای استخراج لج دیگران چیزی این‌جا نوشته‌ام مگر در موارد خاص!!

خیلی‌‌ها را فقط نوشتم که یادم بماند سردی و گرمی روزگار را.


----------فصل پنجم: نا نوشته‌ها------------

این چت باکس پایین از امکانات هنوز  نارایج وبلاگ‌هاست؛ بپای شما خواننده‌ی محترم است؛ آمار دقیق می‌دهد!  البته اگر من حواسم به مسنجر باشد که معمولا نیست؛ سلامی می‌کنم! منتهی به سراغ وبلاگ من اگر می‌آیید با آی ایی (IE) نیایید که مبادا ترک بردارد قالب وبلاگم...


-----------------فصل ششم: خباثت----------------------

چند ماهی است زوم کرده‌ام روی گفتار بی‌صدا (بادی لنگوئج) انصافا خوب آدم‌ها را گیر می‌اندازد! گاهی وقت‌ها هم می‌شود با خباثت به بازی‌اشان گرفت..

منتهی یادتان باشد که دقت بر حرکات و تحرکات صورت اشخاص اصولا شما را «هیز» می‌نُمایاند! و هیچ چیز بدتر از نگاه‌های آزاردهنده نیست...


------------------فصل هفتم: مهر-------------------

فصل تولد قند عسل و بعدتر وبلاگ من...رابطه‌اشان مستقیم نیست، عمودی است بیش‌تر؛

تولد جفت‌شان مبارک