-
فضول باشی...
شنبه 30 آبانماه سال 1388 21:18
داشتم سوژه سازی میکردم برای نوشتن در ذهنم! دوستم با دیدن دو اغذیه فروشی گفت: در ایران هر کی بیفته تو کار شکم ورشکست نمیشه! داشت از تکثیر بی رویه ی ساندویچی ها میگفت که من خاطره ی نیافتن یک عدد ساندویچی در خ طالقانی را برایش گفتم و زجری که کشیدم تا در انتهای ایرانشهر یکی را شلوغ ! بیابم! اوتوبوس امد ما هم همراه جمعیت...
-
یه...
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 23:36
یه چیزی هست دیدنی نیست ولی موجود است... یه حس گمنام....شاید هم غریب... یه تراکنشی عجیب... یه همدردی عمیق! یه کشش نجیب...ولی گاه و بیگاه ...!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 20:52
پنجره را باز میکنم... باد سرد پاییزی می خورد توی صورتم... سرما استخوان هایم را می لرزاند! حس پیر بودن میکنم! اولین پاییزیست که سرمایش مرا به ستوه آورده است!
-
تنها باقی مانده ی جوانمردان!
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 20:43
روی صندلی لم میدهم! همکارم حکایتی از جوانمردان میخواند و روایتی قابل تامل! تمام که می شود...با نگاه هایی اندیشمندانه میگوید عجب جوانمردانی! با لبخند میگویم! ای بابا از همه ی جوانمردان دنیا فقط یکی باقی مانده با نگاه پرسش گرانه نگاهم میکند... معطلش نمیکنم و ادامه میدهم: ایستگاه جوانمرد قصاب! میخندد و با شیطنت میگوید به...
-
بازنده!
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 20:41
زل زده است به من! نگاهش پیوسته است و لا ینقطع! چند بار تلاش میکنم با نگاه مستقیم پاسخش را بدهم..تا شاید چشمانش را از چهره ام بردارد! دست بردار نیست! نمیدانم چه ارامشی در چهره ی من دیده است که نگاهش خیره مانده است! کوتاه می ایم تا نگاهش از حسرت دیدنم سیراب شود!
-
یک روز در راه!
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 20:37
صحنه ی اول: تازه روی صندلی اوتوبوس نشسته ام!ساعت حوالی یک! زنگ تلفن که در میاد... گوشی را با عجله در می اورم.. از بس دویده ام ...نفسم به سختی بالا می اید! مدیرمان است! با حالتی که عصبانیت بیداد می کند میگوید کجایید ؟ نفس نفس زنان مسئله را توجیه میکنم! متقاعد نمیشود! مجبورم میشوم یکی از کارهایی که می خواهد قبول کنم! ان...
-
چهره ی گم شده ی آقا
شنبه 23 آبانماه سال 1388 23:15
ارام در حالیکه سعی میکردم همه ی وسایلم را با دو دست به زور نگه دارم و در عین حال وقارم بهم نخورد از کنار صندلی ها عبور کردم و به درب ورودی رسیدم .. سرم را که بالا اوردم نگاه های مهربانانه ای خیره شده بود به من.. چشم هایی که با محبتی پدرانه به چشم هایم زل زده بود و با لبخندی ملیح به من سلام کرد... معرفت عمیق چهره اش...
-
جلسه ی تخم مرغ!
شنبه 23 آبانماه سال 1388 23:11
خیلی ارام و با متانت در زدم و وقتی دیدم دارد با تلفن حرف می زند صبر کردم... تلفنش که تمام شد نیمه به اتاق سرک کشیدم و پرسیدم اقای ایکس نیستند؟ با بی توجهی گفت نه جلسه است! گفتم کار دارم باید امضا کنند این برگه رو! اتاق بغلی در بزنید... گامی به راست برداشتم و ارام ضرباتی چند بر درب کوبیدم... پاسخی نیامد! دوباره در زدم...
-
سه نقطعه!
جمعه 22 آبانماه سال 1388 22:11
-
دلم چه ها که نمی خواهد...
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1388 14:23
دلم میخواهد طول جاده ی تنهایی ام را مارپیچ طی کنم... زیر سایه ی درختی بنشینم و ارام اشک هایم را با زلالی اب هایش شست و شو دهم! چاووشی میخواند: ای دل صاب مرده...باز تو رو خواب برده.. پاشو از خواب و بین..دنیاتو اب برده... دارم از این همه گریه آب میشم... خیلی مایوسه دلم یه کاری کن.. داره میپوسه دلم..یه "کاری"...
-
ختم همه ی سرچ ها!
یکشنبه 17 آبانماه سال 1388 20:46
این روزها هر مطلبی که سرچ میکنم، به " باشگاه اندیشه " ختم می شود!
-
رابطه ی کریت و هندزفری !
شنبه 16 آبانماه سال 1388 13:15
-: خانم..خااااااااااااااااااانم در افکار خود سیر می کردم و به انتظار اوتوبوسی بودم که مرا به مقصد برساند... صدا بلند تر شد -: خاااااااااااااااااااااانم...ای بابا خااااااااااااااااااااانم با این که مطمئن بودم کسی با من نیست به طرف صدا برگشتم.... بالاخره مخاطب مورد نظر متوجه شد و برگشت.. -: خانم این ماشین میخاد رد شه...
-
شکاف نسل ها!
جمعه 15 آبانماه سال 1388 12:03
سن و سال زیادی ندارند...دوازده و سیزده! روی تخته آی لاو یو را نوشتم تا برایشتان معنایش را توضیح دهم! تلفظش را که شنیدند همه با هم گفتند: اووووووووووووووووو (شاید هم چیزی شبیه هووو) خنده ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم. اندیشیدم چقدر واژه ها را بی معنا می کنند! نوجوانی ما در چه گذشت و این ها با چه افکاری سپری اش می کنند!
-
گاه چیست؟
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1388 19:11
غم غریبی در چشمانم جای گرفته است... شاید بی دلیل... شاید تلی از هجومی نا آشنا و غریب و صدایی نهفته در پس یک تقدیر و بوسه های باد بر گونه های یک زنجیر دل می ثپد بی هراس و اندیشه ها میدوند بی اساس! میخزند انگشتان بر صفحان مشکلی حروف... و واژه ها متولد می شود..بی آنکه بدانند چرا! از چه میگریزی بلندای آفتاب؟ حقیقت را...
-
هجوم!
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 09:58
چیزی مثل تلی از افکار نم کشیده ذهنم را سنگین کرده است... درد در میان دو شقیق می دود... چقدر زمان سخت میگذرد...
-
قانون شکسته!
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 23:50
حالم بد است... تجسم چند انگیزی ذهنم را برهم میریزد... دنیای غریبی است... تو به کسی میاندیشی که به یاد دیگری است... و کسی به تو می اندیشد که هرگز تصور ش را هم نمیکنی! قانون جاذبه را می شکنند این آدمیان! و قلب ها را سریعتر از آن! و درتله میافتی، بی انکه بدانی...و اسیر میشوی بی انگه آگاه باشی! دست و پا میزنی و مرداب تو...
-
نخواهد ماند....!
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 19:45
-
سه دقیقه و بیست دو ثانیه مکالمه ی زجر آور...
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 09:39
-
طلسم انفلانزا!
شنبه 9 آبانماه سال 1388 01:09
نفر اول ، پس از گرفتن مصاحبه ها...راهی بیمارستان شد! انفولانزا! دوست من هم وقتی روی گزارشش کار میکرد ، اذعان داشت حالش خوب نیست... دیروز که با مدیرمان تماس گرفتم و روند گزارش ها را جویا شد، از صدایش فهمیدم انفولانزا گرفته است.... امروز ابریزش بینی و سردرد و کرختی جسم من هم پیام تازه ای منتقل میکند! وقتی هم می گویم این...
-
مجال تفکر مرا پس دهید...!
جمعه 8 آبانماه سال 1388 22:04
می خواهم ذهنم را رها کنم... در میان فضای تهی از ذرات... تا از حرکت پیوسته بایستد و به من مجال تفکر دهد...
-
جاده دو طرفه!
جمعه 8 آبانماه سال 1388 15:17
روزگاری اگر گذرت این جا فتاد... یادت باشد! ناز و نیاز مفهوم دیگری دارد... یادت باش دوستی ، جاده ای دو طرفه است... یادت باش که رابطه ی یکطرفه..مثل جاده ای متروک است... و بدان، برداشت من و تو از " دوستی" دو مفهوم انتزاعی متفاوت است! به قد فاصله ی زمین و آسمان! و درک کن که فردا برای اندیشیدن در این باره دیر...
-
دریافته ام!
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 23:48
گاه و بیگاه، هجوم افکار نمیگذارند ارام بنشینم تا متمرکز بنویسم... ان هم لابلای فشارهای کاری و پی در پی... و وقتی فراغتی حاصل می شود... همه ی افکار هم پر کشیده اند... دریافته ام در فشار کاری، بهتر کار میکنم!!!
-
باران که م یبارد...
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 23:45
باران که می بارد... ان هم در ساعت ترافیک و شلوغی... تو رو وادار میکند به هر ذلتی تن بسپاری... حتی توی یک مینی بوس منفور بنشینی! و پیرمردی که دود سیگار در همه ی منافذ تار و پود روحش جای گرفته است... کنارت بنشیند و بوی باقی مانده سیگار هایش ، تو را خفه کند!
-
چرا؟
شنبه 2 آبانماه سال 1388 00:06
انسان ها می روند... و اوست که باقی می ماند... و تب تلخ فراموشی، همه ی دنیا را در بر گرفته است... چرا حقیت را انکار می باید؟ خداوندا به قلب من چرا هر رهگذر راه می یابد؟
-
oFF!
جمعه 1 آبانماه سال 1388 23:57
برایم به تازگی ارسال شد... و واهمه دارم از آنگه دعا کنم..خدایا مرا غم بده ...تا یادت کنم هر ثانیه... و دعا میکنم... خدایا ...ذکرت را به من الها کن... فرشتگان روزی از خدا پرسیدند : بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را دیگر چرا آفریدی؟ خداوند فرمود : غم را بخاطر خودم آفریدم چون این مخلوق من که خوب می شناسمش تا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 آبانماه سال 1388 23:34
دلم برای باران تنگ است بینهایت!
-
قول!
جمعه 24 مهرماه سال 1388 21:56
قول دادن یا ندادن مسئله این است! تا سر حد مرگ! دوست دارم یکی را با شلیک واژه های مستحکم! بشکنم! حیف که قول داده ام، دیگر با او سخنی نگویم! و گرنه.... نتیجه : در قول دادن، مراقب باشید!
-
زبان مریخی...زبان ونوسی!
جمعه 24 مهرماه سال 1388 21:54
-
داستان یک زندگی! در فاصله ی یک ایستگاه!
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 13:13
این همه موضوع برای نوشتم..کدام را بنویسم؟ _______________________ - جا میشم منم بیام؟ من با مهربانی و لبخند در حالیکه جمعیت عقبی ام را پس میزنم: بیاید تو بله! - مرسی...دخترم میگه مامان نرو تو قسمت اقایون..برو تو قسمت خانوما...تازه فهمیدم چرا میگه! من فقط یک لبخند ساده! - شما ازدواج کردی...چقدر ابروهات شبیه دختر...
-
متلک
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 13:12