-
افشاگری های ذهن من-1
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 22:37
ذهنم این روزها خاورمیانهایست پر از انگیزه و اهداف بلند؛ که ره به جائی نمیبرند! خاورمیانهایی پر تنش، پر هیاهو و سخت درگیر است... ذهنم این روزها نفسگیر! است؛ ذهنم این روزها خاورمیانه است... گهی میکشد! و اغلب شهید میشود! خاورمیانه دیگریست ذهن من... پ.ن1: وجه افتراقشم اینه که من یه وبلاگ دارم که سانسور نکنم ذهنمو؛...
-
مخاطب خیلی! خاص
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1390 21:54
پیش نوشت1: متن ذیل مخاطب «خیلی خاص» دارد! و علیرغم شباهتش به «او نویسی» اصلا جزء این دسته، طبقه بندی نمیشود زیرا «او نویسی» جریان سیال ذهن نویسنده است و سفارشی نیست؛ مخاطب خاص هم ندارد چه برسد به مخاطب «خیلی خاص»! پیش نوشت2: حالا مثلا فهمیدی متن برای کدام «مخاطب خاص» نوشته شده است؛ چه دردی از تو دوا میکند؟!!؟ پس با...
-
بهاریه
جمعه 27 اسفندماه سال 1389 20:55
¿ ا ین چه سنتی است که همه، آخر سال شتابشان زیاد میشود؟! برای رسیدن به آغاز بهار میدوند! و وقتی بهار میرسد، بار دیگر رخوتی نوین! در وجودشان ریشه میزند!؟ ¿ روزهای آخر سال که رقم میخورند، همه برگههای ارزیابی عملکردشان را میگذارند روی میز و برگهها فقط خاک میخورند! ¿ بی دلیل مینویسم؛ تا آخرین نوشتهی سال 89...
-
گزینهی برتر!
دوشنبه 23 اسفندماه سال 1389 22:44
دنیای ما دنیای «انتخاب» است؛ آغازش با «انتخاب کردن» بود؛ انتخاب روزی برای حضور در این دنیای فریبنده. و امتدادش بر اساس «برگزیدن» است؛ برگزیدن دوست؛ همراه؛ مسیر و هدف! و خاتمهاش ... پ.ن1: من انتخاب میکنم؛ پس هستم! پ.ن2:بیا انتخاب کنیم؛ پیش از آنکه انتخاب شویم! پ.ن3: انتخابش نمیکردن؛ سراغ گزینهها رو میگرفت!!!!...
-
اتاق انتهای راهرو
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 20:23
اتاق انتهای راهرو حس و حال غریبی دارد... گذرم که به آن راهروی تنگ و دراز میافتد؛ گامهایم برای پیمودن طولش سست میشود! اتاق دقیقا انتهای راهروست؛ میز و صندلی آن دقیقا روبروی در ورودیاش؛ وکاملا مشرف به همهی ترددهای اداره. اتاق اغلب دلگیر است؛ کرکرهها همیشه تنگاتنگ؛ به هم چسبیدهاند و روزنهایی برای ورود نور آفتاب...
-
قندعسلانه!
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 22:20
نگاهی انداخت به سه کتاب قطور و 12 مقالهایی که باید دوشبه میخواندمشان! گذری کرد؛ رفت و دوباره آمد و چهره «آویزان!» مرا دید. با حسرت گفت: حیف! نه میتونم برات بخونمشون! نه انگلیسی بلدم که به جات رنگی پنگیشون کنم! * رنگیپنگی: هایلایت کردن نکات مهم کتاب! نمایی از یکی از کتب رنگیپنگی! ********************** قندعسل...
-
او نویسی!
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 21:01
از اول هم همه میدانستند این شغل جدید خیلی تغییرش داده؛ همیشه میگفت آ زارهای شما مرا خسته کرده؛ همیشه میگفت شما ناکارامد هستید . اما از زمانی که یک هفته هر روزش را دیدم و به چشمهایش خیره شدم، گفتم آدم سابق نیست . یکی دیگه هم همینها را گفت، منتهی میگفت پول ادمو عوض میکنه ! نمیدانم چه بود؛ هر چه بود خیلی عوض شد؛...
-
همه غیرتتان همین بود؟
شنبه 16 بهمنماه سال 1389 14:49
همین است! همین اندیشهها و ترس از انتشار همین دیدگاههاست که ما را وا داشته است تا اخطار دهیم! بعد از سی سال انقلاب کردهاید که بگویید: مبارک تو برو گمشو...من هم میرم خونهام و همه چی تمام میشود؟ بعد از سی سال غیرت و رگ عربیتان در همین حد بود؟
-
و چنین بود اسفندیار...
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 21:13
استرق سمع من! البته استراق سمع هم که نبود؛ داشتند دوتایی حرف میزدند با فاصله دو صندلی از جایی که من نشسته بودم؛ من هم صدایشان را شنیدم! یعنی چون جالب بود جذب شدم! و لاغیر! آقای ایکس: چی شد اون کار من؟ بالاخره چیکارش کردید؟ خانم ایگرگ: هنوز هیچی، باید یه مافوق روش کتبا چیزی بنویسه تا بشه نقضش کرد آقای ایکس: یه دست خط...
-
برای نخواندن!
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 20:50
Spesd dial مرورگرها هم چیز مزخرفی است! دوازده صفحه را تنظیم کردهام روی اپرا... اپرا که باز میشود نگاهشان میکنم! مثلا سایتهای مفید و به درد بخور را انتخاب کردهام تا حواسم باشد وقتم را حین حضور در دنیای مجازی صرف مهمترینها کنم! ولی همان یک صفحه گودر است که مرا غرق میکند بیشتر! مرض بدی گرفتهام! وبلاگ را باز...
-
روسپ*یهای رسانه ایی
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 18:52
برخی نوشتهها در ذهنم ادمی تثبیت میشوند به معنای واقعی کلمه! خدا رحمت کناد نویسنده خوش ذوقش را؛ راه دیگری نیست؟ چرا. میتوان عین « روسپیها » که هرشب و هرلحظه یکجای دیگرند، همزمان برای این روزنامه و آن روزنامه و این مجله و آنیکی و آنیکی و آنیکی نوشت. حتا میتوان رفت فلان خبرگزاری که کلمهای پول میدهد و کیفیت را...
-
افتخاری که از دید جهانیان پنهان شده
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 22:42
امروز، حول و حوش مترو طالقانی بودم، که دیدم چهار جوان چینی (شکستنی نه!، از دیار چین)، دو دختر و دو پسر، قصد ورود به لانه جاسوسی را دارند از درب بانوان! مامور ورود و خروج (خانم)، که قادر نبود به زبان ایما و اشاره حالیاشان کند از این در نمیشود؛ جلو رفتم و به زبان بیگانگان (انگلیسی) پرسیدم: میخواید از سفارت سابق...
-
روزهای تنشزای آخر ترم!
شنبه 4 دیماه سال 1389 18:05
هماکنون ژانر دپرشن دارم! یه بار هم که از دردهایمان نگاشتیم، ( مراجعه شود به دو پست قبل) بر آن خرده نهادند که گرچه خردههایشان بس قابل تقدیر است اما خرده است دیگر! همهی هوس نوشتنم پر کشیده است در پس این روزهای پر تنش آخر ترم! به شدت محتاج دعایم تا درهای رحمت الهی بار دیگر بر رویم گشایش یابد و امدادهای غیبی اخر ترم را...
-
جلوه «حسین»
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 22:26
قشنگی « محرم » این نیست که همهی تاکسیها نوار مداحی روشن کردهاند؛ و یا دستههای عزاداری را همه جا میبینی! جلوه « حسین » آ نجا قد علم میکند که همهی تهران سیاهپوش شده است؛ بالاها کمتر و پایین بیشتر؛ ولی همه جا هست...همه جا! فقط دههی اول محرم است که وقتی از خیابانهای مناطق مختلف تهران رد میشوی، احساس می کنی...
-
let me write...
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1389 23:10
این روزها رسانای احساسات غریب ادمها شدهام؛ از کنارم که میگذرند، چشمهایشان دریای مواجی است از واژههایی که در سکوت نگاهشان منفجر میشود و فرو میغلطتد روی اندیشههایشان! هوس نوشتن دارم، باید نگاشت از دردهایی که هر روز همانند قطار مترو در مقابل چشمانم میگریزند؛ باید نوشت از توقف نبض فرهنگ جامعه تهران؛ باید...
-
تب المپیک آسیایی
پنجشنبه 4 آذرماه سال 1389 10:54
خدیجه ازادپور رو که در تلویزیون دید، قند عسلم رو کرد به من و گفت: منم میخوام قهرمان بشم، کاراته، ژیمیناستیک یا ووشو! من هم که تصویر زنان محجبه اسلامی ژیمیناستیککار را ثقیل انگاشتم بیدرنگ گفتم: کاراته خوبه ! اخمهایش را کشید درهم و با تحکم گفت: نخیر! ووشو میخوام کار کنم! و با اندکی مکث و لحنی قند عسلانه ( بخوانید...
-
آدمی را تحمل می باید!
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 23:12
تجربه ثابت کرده است (یا میکند) هر گاه که دوست نداری «با» کسی باشی! خیلی زود «بالادست» تو خواهد شد! پس سعی کن در زندگی هرگز نسبت به حضور و یا غیبت کسی دل نبندی! تجربه ثابت کرده است (و یا میکند) که: هر وقت از دست انسان بد راحت شدی! اندکی بعد یکی بدتر نصیبت خواهد بود پ.ن1: کاملا اخلاقی بود پست این روز! هیچ نوع...
-
عاشق اسمان پاییزم
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1389 22:08
سرم را تکیه میدهم به شیشهی سرد و کثیف؛ چرخش باد را تماشا میکنم لابهلای درختان طلاییرنگ و باران برگهای زرد و نارنجی درختان نیمه برهنه را؛ عطر پاییز و ذرت مکزیکی! خیابان را پر کرده است... پاییز فصل عاشقان است و عارفان؛ فصل عشق است پاییز. پ.ن: این روزها از خودم میپرسم چرا دیدگاه و اندیشههای دیگران را همیشه غلط...
-
وقتی بزرگترین رخداد زندگی یکی از چشمانت پنان میماند!
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 19:27
امروز اتفاق افتاد: اون: آخرین باری که همدیگه رو دیدیم کی بود؟ من: مردادماه بود؛ بعد از اون دیگه ندیدیم همدیگه رو... اون: ع..راس میگی؟...خب به نظرت من تغییر نکردم؟ من نگاهی به او میاندازم و میگویم: غمگین شدی کلا! از اون دفعه که خیلی ناراحت بودی. اون : همون باری که گریه کردم؟ من: آره! اون: خب دیگه صورتم چه تغییری...
-
دانشگاههای ما جایی هستند که:
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 20:33
دانشگاههای ما جایی هستند که: جناب آقای دکتر ایکس تکیه میدهد بر کرسی استادیش ، بادی به غبغب میاندازد و میگوید: ایران اشتباه بزرگی مرتکب شده! ما کاشف الکل بودیم؛ میتونستیم الان بزرگترین صادرکننده مشروبات الکی به دنیا باشیم! میتونستند داخل مصرف نکنند، ولی وقتی پای پول مطرح بشه باید تجارتی رو برگزید که سود توشه! ( و...
-
وجدانم درد میکشد خدا..
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 21:27
موجودات عجیبی هستیم؛ تا وقتی جای خالی کسی را با چشمان خویش نبینیم، تا وقتی نبود کسی را به نظاره ننشینیم ، ارزشش را درک نخواهیم کرد... انقدر عجیبیم که وقتی واژگان ما زندگی کسی را بهم ریخت، نفوذ کلام خویش را میفهمیم... و عجیبتر این که هیچگاه متنبه نمیشوم! امروز فهمیدم (احتمالا) واژگان من، مسیر زندگی شخصی را تغییر...
-
!
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 23:06
تمام مشکل « تو» هستی! از خودت عبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور کن...
-
چشمهای تیزبینی که تو را می پایند...
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 16:19
وقتی که داری بیهوا توی خیابانهای این شهر شلوغ قدم میزنی، وقتی لمیدهایی روی صندلیهای سرد و زمخت اتوبوس و مترو؛ وقتی داری بلند بلند با همراهت گپ میزنی؛ وقتی غرق اندیشههایت زیر باران میدوی؛ هیچ فکر کردهای چشمان تیزبین وبلاگنویسی تو را میپاید تا سوژهی امروز وبلاگش شوی؟!؟ پ.ن 1: مشکل وبلاگنویس نیست اگه تو...
-
نام دیگر من «درد» است!
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 23:40
نام دیگر من « درد » است وقتی... وقتی میبینم ماراتنی برای استفاده از لوازم آرایش در میان زنان جامعه برپا شده و هر کس به زعم خود در تلاش است رتبهایی ولو اندک کسب کند! نام دیگر من « درد » است وقتی به نظاره مینشینم که چطور ارزشهایمان رنگ میبازند! وقتی میبینم تعابیر متفاوتی در میان مردم رایج شده، اما کسی درصدد بحث و...
-
نمازی که تجسم خشم بزرگترها میشود!
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 18:08
از جهنم برایش میگوید از اینکه دروغگوها در آتش میسوزند... از اینکه اگر نمازت را نخوانی فلان میشود.... با غیض نگاهش میکند و با خشونت میپرسد : نمازت را خواندی یا نه؟ پاسخ بله را اگر بشنود با تحکم میگوید: دروغ نگو...کی خووندی که ندیدم؟ و هر روز سه بار ...صبح، ظهر و شب تکرار میشود... قبول دارم که سخت است، ماهها...
-
مکالمه من و خدام...
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 20:24
مشکیها حرف های دل منه.. سبزها پاسخ های احتمالی! چهقدر خوبه که » تو « هستی، چقدر خوبه » تو « رو دارم چهقدر خوبه که از چشمات، میتونم شعر بردارم » تو « که دلواپسم میشی همه دلواپسیم میره شاید این واسه تو زوده یا شاید واسه من دیره... واست زوده بفهمی من، چرا اوارهی دردم واسم دیره از این خلوت به شهر عشق برگردم واسم...
-
چقدر سخته
سهشنبه 6 مهرماه سال 1389 16:21
-
مشهد الرضا..
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 18:16
یک سال بود مشهد نرفته بودم...یک سال! یک سالی که یک عمر می ماند! از این سفر به ذکر چند نکته بسنده میکنم! صحنه اول: با لهجه ی نمیدانم کجایی می پرسد زوارید یا بچه ی مشهد؟ من: زوارم -: از کجا؟ من: تهران نگاهی به سر تا پایم می کند، و در چشمانش بی اعتمادی موج می زند! خیال میکند تهرانی ها باید همه اشان فشن! باشند، با ارایش...
-
اخراجی ها وان!
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 18:14
اخراجی های یک را با هم دیدیم. کنار هم، روی صندلی های سرد سینما، شانه به شانه نشستیم...مثل دو رفیق شفیق! دو دوست عمیق! با هم اخراجی ها 1 را دیدیم... صدای خنده اش گوشم را پر کرده بود و اشک صورتم را؛ میان خنده هاش نگاهی به من انداخت و با چشمانی در استانه خروج از حدقه گفت: حس!!! تو چرا گریه میکنی؟ و پاسخ من میان قهقه های...
-
خبرنگار «دو زیست»
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 19:44
ژست یک فیلسوف را به خود گرفت و گفت: خبرنگار باید «دو زیست» باشد! سکوت مخاطبش که طولانی شد؛ فهمید خیلی حرفش واضح نیست و ادامه داد: حاج آقایی که هر از گاهی میاد اینجا رو دیدی؟ -: بله دیدمشون گوینده اول: دیدی یه روزایی لباس میپوشه و معمم میاد، یه وقتایی با لباس معمولی؟ -: آره! اتفاقا با این کارشون خیلی... گوینده اول:...