-
گاف!
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 21:59
مرا مواخذه نکن... تو هم خیلی از اوقات یادت میرود که محافظهکار باشی! آن وقت است که یک "گاف" میدهی ان هم از نوع عمیقش! و بعد میبینی هر چقدر میخواهی به همکارت حالی کنی "عفت کلام" یعنی چه! نمیتواند بفهمد! و این آغاز یک بیراههی پر از مشکل است...
-
طلاق!
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 21:06
رفیق است آنهم از نوع شفیقش... همیشه حامیات و بهترین خصوصیتش این است که با تو روراست است! یکدست و دلسوز! خیلی صفات خوب دیگر را میتوانی برایش برشمری که او را در زمرهی تاپترینها میگنجاند! فقط ... فقط وقتی حرفش را میزند و با لجبازی-که خود نوعی مصمم بودن میپندارتش- روی آن میایستد کلافهات میکند. نمیدانم...
-
باز باران
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 20:10
باران که میبارد این تنها گیتار قطرات اب زیر چرخها نیست که نوازشت میکند... این تنها خروش رپ رعدوبرق نیست که هیجان زدهات میکند، باید بروی زیرش...با چتربسته، و وقتی همهی خودروها و ادمها با شتابی بیدلیل میگریزند از کنارت، ارام گام برداری و عمق قلبت را برای نیایشی عاشقانه خالی کنی؛ انگاه است که میفهمی...
-
22 بهمن سبز!
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 20:50
گرم تلفن بود سمانه، و من غرق استراق! مکالمهاش با دو دخترش کنارم نشست. سمانه پای تلفن گفت: آره مثل اینکه کروبی اومده بوده ولی ما ندیدیمش. زن نگاهی کرد و گفت: اره اون خانومه میگفت باهاش داشته از اشرفی اصفهانی میاومده پایین. با شگفتی پرسیدم: کی اومد چرا ما ندیدیمش؟ زن با تردید پرسید: شما هم سبزین؟ بدون این که پاسخی...
-
بدرود...
شنبه 24 بهمنماه سال 1388 23:11
اکنون با قلبی مطمئن و روحی ارام به بستر میروم تلاش میکنم تا بخوابم تا فردا روز کاری خوبی برایم رقم خورد سپاس از دعای خیرتان که بدرقه ی راهم خواهید کرد (نوشته های یک جوگیر)!
-
پیچک غم زده
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 21:11
نبض زندگی در سایهی مرگ میتپید... پیچک خشکیده، آرام لبهی پنجره را رها کرد ... باد سردی وزید و پیچک میان آسمان و زمین شکست... برگهای خشکش روی سنگفرش افتادند .. و کودکی، با نشاطی از زندگی، در حیاط میدوید صدای خندههای معصومانهاش خشخش برگ پیچک را بیصدا کرد. گلها با صدای کودک خندیدند گویی همه از یاد بردهبودند...
-
غده ی سرطانی!
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 21:10
چه حس مهیبی است نیاز، و چه رنج دلخراشی است نداشتن! و اینکه ناچار باشی برای داشتن کمترین هایی که حق توست، برای رسیدن به امیدهایت، شبانه اشک بریزی و مدد غیبی بجویی! برای رهایی از بند اسارتی نامرئی که سخن گفتن از آن، گناه کبیره است و نگفتن از آن غدهی وخیم سرطانی مانده برگلو! و میخروشند غلیان بارانهای نیمهشب...
-
دل تنگ...
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1388 21:56
هر روز پس از سلام و احوالپرسی با سرعت و بی معطلی می پرسید: چه خبر؟ به ناچار می گفتم: سلامتی ان روز که برایش "خبر" اماده کرده بودم و گفتنی بسیار... نبود که بپرسد: قاصدک هان چه خبر آوردی... پ.ن: یاد باد آن روزگاران...یاد باد! پ.ن2: دلتنگ روزهای دور دست گذشته ام..
-
خود خودت!
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 12:16
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 روزگاریست دلم،خون کردی یادی از لیلی و مجنون کردی! سنگ دل، سخت چو یک آهن سرد خنده ها کرده ، مرا دون کردی! ابیات فوق را که دقایقی پیش از ذهن مبارکم تراوش نموده تقدیم میکنم به خود خودت! شک هم به خویشتنت راه مده مخاطبم فقط خودت هستی!
-
تجمع کرم های کتاب
چهارشنبه 7 بهمنماه سال 1388 22:43
چند وقتی بود با دنیای کتاب قهر کرده بودم...دست خودم که نبود، راستش هر وقت می نشستم پای کتاب، چشم هایم به سختی دنبال کلمات می دوید. تقلا می کردم تمرکزشان را روی کلمات نگه دارم..اشکشان در می امد... زل می زندند به رایانه ی گوشه ی اتاق؛ و مرا ، اختیار سلب شده، می کشاندند پایش! چشم می دوختم به صفحات رنگارنگ و پس از چند...
-
ع ا ش ق!
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 20:38
ترم اول که بودیم...توی لابراتوار..رفت جلو برای کنفرانس...وسط صحبت هاش گفت: خانم ها ناقص العقولند! کفر همه ی ما در آمد...و وادارش کردیم از ما عذر بخواهد... تیپش تیپ پسر مثبت ها بود..موقر..سر به زیر...ریزه و همیشه چالشی! کاری به کار دختر ها نداشت زیاد! و دختر ها نیز متقابلا! ما که فارغ التحصیل شدیم او دو ترم دیگر داشت....
-
خواننده اسپانیایی
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 13:06
پر قرمز رنگی که به جای انتن روی ماکسیمای سپید رنگش نصب کرده بود، توجه انچنانی به خود جلب نمی کرد... یا ابا عبدالله الحسین قرمز رنگی که روی شیشه ی عقب نوشته شده بود نیز! انچه نگاهم را به سوی خودش جلب کرد... صدای بلند خواننده ی زنی بود که اسپانیایی می خواند. it was not the red feather placed in the antenna of his white...
-
شوک!
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 13:05
فلشش را که به ضبط ماشین نزدیک کرد...همه ی توانم را جمع کردم تا خشونتی که از صبح در گلویم جمع شده بود فریاد کنم و با نهایت بی رحمی، سردی، خشکی و امرانه از او بخواهم خاموشش کند... دیگر تاب دوبس دوبس نداشتم! فلش را که وصل کرد...از اینه نگاهی به من انداخت و با لحنی سرشار از تواضع و مهربانی و ادب پرسید: صدای روضه ناراحتتون...
-
خب؟
سهشنبه 29 دیماه سال 1388 17:57
همه ی احساسات خفتهاش، در عمق نگاههای ملتهبش هویدا بود... بدون هیچ کلمه ی اضافی گفتم: "خب؟" چشمان مضطربش را به نرمی رو به آسمان بلند کرد و گفت: " در کار خبر نه تنها طوری رفتار کن که هیچکس عاشقت نشود، حتی مراقب باش عاشق نشوی! دنیای خبر انقدر کوچک است که هر چقدر حوزهی کاریات را متفاوتتر انتخاب کنی...
-
کجا پیاده میشی؟
چهارشنبه 23 دیماه سال 1388 20:54
در صندلی اتوبوس که جای گرفتم، بدون معطلی گوشیام را دراوردم و با صدای بلند آن، خودم را مشغول کردم. نگاهم خیره مانده بود به گذر عابران و ماشینها و مغازهها زنی که نزدیک صندلیام ایستاده بود خم شد و چیزی گفت...به خود امدم و سرم را بالا گرفتم موهای مش کردهایی از کنار خظ چشم بلندش ریخته بود تا کنار بینی چسب زدهاش!...
-
سکوت و حرف
چهارشنبه 23 دیماه سال 1388 19:13
حرف های زیادی برای گفتن بود... که در سکوت خلاصه شد
-
شارژ داریم تا شارژژژژ
سهشنبه 15 دیماه سال 1388 14:09
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 از خط نهصد و دوازده ام زنگ زده ام بهش! میگویم دارد شارژم تمام می شود... با بیخیالی میگوید مسئله ای نیست الان من تماس میگیرم باهاتون!!!! پ.ن: خیلی به ذهنت دردسر نده....نکته اش اینجاست که من منظورم شارژ باطریست و او تصور کرده شارژ اعتباری را میگویم!
-
تفاوت!
چهارشنبه 2 دیماه سال 1388 20:27
از گیت خروجی که زدم بیرون، و پیچیدم توی راهرو به سمت بالا بروم... چهار تا دانشجوی پسر را دیدم، عین برادران دالتون! یکی شان بینی عمل کرده! دیگری موهایش را رنگ کرده بود و با کِش بسته بود گیسوان بلندش را ان یکی هم زیر ابرویی برداشته بود بیا و ببین اخری هم... هر چه گشتم هیچ! ایردای نداشت جز اینکه اصلا به رفقایش نمی مانست!
-
تناقض!
چهارشنبه 2 دیماه سال 1388 20:23
بیشتر وقت ها می آید اتاق ما و نمازش را روی تکه موکت اتاق مان می خواند. از دیدن نمازش لذت میبرم، با طمانینه و وقار و ارامش میخواندش شاید بعضا نیم ساعتی هم به طول بیانجامد! دیروز نمازش که تمام شدرو به ما کرد و پرسید: راستی، امام حسن(ع) کجا بود روز عاشورا که به امام حسین(ع) کمک نکرد؟
-
فقط نیم ساعت!
شنبه 28 آذرماه سال 1388 22:19
صدای روضه از بیرون می آید.. قلبم در سینه جای نمیگیرد.. روح میخواند عطش رفتن را و کار و عقل و خستگی، نغمه ی ماندن سر داده اند! افسوس خوردن ها فایده ندارد... اگر فقط نیم ساعت میتونستم زودتر از محل کار بزنم بیرون.... اگر فقط... قدر آزادیت را بدان....
-
روایت عاشقی من...
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1388 23:56
آهی کشید و پرسید: تا حالا عاشق شدی؟..عشق دنیایی منظورمه ها ...نه عشق الهی با حسرت گفتم: آره... مشتاقانه نگاهم کرد و گفت: خب؟؟؟...بهش رسیدی؟ آهی از سینه برون دادم و گفتم: نه... با هیجان و اندوه پرسید: چراااا؟ گفتم: مشکلات اقتصادی.. با اشتیاق بیشتری که بعد قصه ی عشق ناکام خودش را برایم بگوید پرسید: خب یعنی چی؟ گفتم :...
-
همه ی ساعت های من !
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1388 23:21
آبدارچی در زد و وارد اتاق شد.. - از خانم های این اتاق کسی ساعت جا نذاشته؟ - من نگاهی به همکارم کردم و گفتم "نه..البته همه نیومدن هنوز.." - ساعتی بعد ابدارچی بازگشت و گفت "همه اومدن ها ..کسی ساعت جا نذاشته؟" و باز گفتم "نه!" بعد از وضو، دست بردم درون کیفم که ساعت را ببندم به مچم... این بار...
-
اعتراف های یک اعدامی
شنبه 21 آذرماه سال 1388 22:20
من و تو نداریم که! خودت هم میدانی که خیلی وقت ست دیگر ترا نمی پرستم... خودت هم میدانی، هر روز در خیابان بتی جدید سر راهم سبز می شود که دلم را می برد ساعت ها... مجلس که بی ریاست... میدانی خیلی وقت پیش گم شده ام در هیاهوی این روزگار غریب... خودمانیم دیگر... همه گفته اند تو خیلی بزرگی و بخشنده! پس در ک میکنی که همه ی...
-
این چنین منفور
دوشنبه 16 آذرماه سال 1388 21:56
همه ی کره کره ها پایین بود! و تنها عابران خیابان، دانشجویان معترض بود و یگان ویژه! همهمه ...جیغ..فریاد...و بوق های ممتد.. هنوز صدای شعارهای قبیحشان در سرت طنین انداز است... ما اهل کوفه نیستیم..پشت کسی بایستیم... امام زمانی که عرضه نداره جلوی امریکا بایسته نمی خوایم! و والدین امروز ایران اسلامی! ما چقدر در تربیت...
-
برای همیشه...
جمعه 13 آذرماه سال 1388 01:05
سرش را چرخاند... به دست هایم نگریست که کاسه ای از آب درونشان نبود. برگشت و آرام...با صدای محو همشیگی اش..در حالی که افق را دنبال می کرد گفت: برای همیشه، خداحافظ... و من، قطره، قطره...از کاسه ی چشمانم ، پشت سر مسافرم آب ریختم...
-
خبر یا جنازه؟
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 22:36
زنگ زده است عصبانی! که این جایش نادرست است و انجایش اصلا ادبیات مناسبی ندارد! نمی فهمد! نمی فهمد که رجل سیاسی چرت و پرت گفتنشان هم قشنگ است! فکر می کند دارم شاهنامه می نویسم که ادبیات به رخم می کشد! میگوید چرا هی تکرار کردی "من" .."من"... نمی فهمد "منیت" این شخص هم خودش دنیایی است! نثر...
-
زن فروشنده!
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 19:06
زن فروشنده لم داده بود پشت پیشخان زل زده بود به در ورودی مغازه لوازم ورزشی فروشی اش و عمیق به سیگارش پک می زد...
-
زور الکی!
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 14:39
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 چادرش را محکم کرد روی سرش و با لحن مادربزرگانه ای گفت: بدجوری زمونه و ادما عوض شدن!چادر سیاه که سرمه ، روم رو هم کیپ گرفتم، بازم پسره ی بیشعور!!! حیا نمی کنه! بیزینس کارت در میاره بده به من! گفتم: خب از کجا با این اطمینان میگی میخواست کارت رو بده به تو؟ گفت: به...
-
بیقرار...
شنبه 7 آذرماه سال 1388 18:54
غمی روی دلش سنگینی می کرد. انگار حال و هوایش عوض شده بود.. نمیدانم چرا اینقدر بیتابی درونش فریاد می کشید. همه فهمیده بودند کلافه است یک چیزیش هست.. حتی نیایش ها هم ارامش نمی کرد... اما نمیتوانستم بفهمم این همه بیقراریش به خاطر چیست... فقط نگاهش میکردم... با زنگ پیامک به خودم امدم ...شب تا محرم مانده است! بیقراریش را...
-
توقع!
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1388 15:50
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 خیلی روی ظاهرش حساسیت به خرج نمی داد. به گمانم آیینه ای که در کیفش نگه می داشت، برخلاف همه ی دختران ، هفته به هفته استفاده نمی شد. عابری از کنارمان عبور کرد و رایحه ی خوش عطرش فضا را معطر کرد . نفس عمیقی کشید و گفت: شوهر من هم باید همیشه خودش را خوش بو کند! نگاه...