-
عایشه
شنبه 14 مردادماه سال 1391 01:03
عین سه تفنگدار با هم بودند؛ هر سه نقاب بر صورت...هر سه ساکت... و هر سه گوشهگیر. فکر میکردم به حکم این که من زبانشان را نمیدانم و آنها هم نه فارسی حالیاشان میشود نه انگلیسی...با من و همکارانم نمیجوشند؛ خیلی تلاش کردیم که همراهشان کنیم با جمع. برای نماز مغرب و عشاء که توقف کردیم، برحسب تصادف دیدم که هر سه پشت...
-
ویرانههای روح
چهارشنبه 4 مردادماه سال 1391 23:44
برگهای زرد تابستانی را دوست دارم که آرام روی زمین میافتند، باد گرم تابستانی روی سنگفرش خیابان، به این سو و آن سو میکشاندشان؛ و رهگذران غرق شاخساران سبز، نمیبینندشان. پ.ن: از عدم میآفرینی همیشه؛ پس برای تو سهل است که بر روی ویرانههای روحم که گناه، تباهش کرده؛ روحی جدید برویانی.... پ.ن2 : عکاس خوشذوق: باز هم...
-
بیچاره زن!
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 18:37
خورشید که رهسپار مغرب میشود؛ ساعت شلوغی تهران است. اغلب از سر کار برمیگردند و سوی خانه میروند...خیابانها و پیادهروها؛ هر جا را نگاه کنی انبوهی از جمعیت قرق کردهاند مخصوصا اگر خیابان ولی عصر باشد. ایستاده بود؛ کودکی دست راستش را چسبیده بود و زنی که سعی میکرد هر از گاهی قیافه خود را از عابران پنهان کند، عقبش؛ هر...
-
مــــــــــــــــــــادرمـ
شنبه 31 تیرماه سال 1391 21:58
مادر یعنی قوطی شکسته را طوری بپیچی لای آشغالها که دست پسرک دوره گرد که هر شب زبالهدانی را میجوید، نبرد. مادر یعنی چشمهای غمزده را بخوانی و ارام چای ببری برای کسی که میخزد توی عالم خودش، بی هیچ حرف و کلامی. مادر یعنی با دل شورههای گاه و بیگاه زنگ بزنی که فقط صدایش را بشنوی. مادر یعنی از توی ccu با همهی ته مانده...
-
چهلــــ ـــمــ
شنبه 10 تیرماه سال 1391 18:55
ترافیک! افزونه یک: عکاس خوش ذوق: خودم ، سوژه: پدر پشت فرمان گیر کرده لابلای ببعیها ، مکان: یک روز با طبیعت در اطراف تهران! افزونه دو: «انا لله و انا الیه راجعون» چـــــــــــــــــهل روز گذشت؛ حالا چه کسی دلم را از عزا در میآورد؟
-
نبش سکوت
جمعه 19 خردادماه سال 1391 20:19
همهی سالها از بهار آغاز نمیشوند و همهی بهارها آغاز نیستند. بیا باور کنیم که وقتی ساز و دهل را رسانهی ملی پخش میکند و تو زیر چشم ماهی تنگ بلور را میپایی که از صدایشان چهقدر ترسیده؛ قرار نیست هیچ سالی نو شود! اما میتواند همین امروز و همین لحظه نو شود برای دلمان... اگر تجربهی جدیدی را آغاز کنیم، اگر تصمیم...
-
"بهداشت"
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1391 22:08
روز اولی که لیوان را روی میز دیدم، زردی رنگش توجهم را جلب کرد. زرد متمایل به نارنجی که حکایت میکرد برای نوشیدن آب پرتقال استفاده شده و احتمالا از دیروز بر روی میز جا مانده است . خیلی جای سوال نبود چه کسی؛ یحتمل آقای همکار بود که هر از گاهی با صدای فین و خلط و عطسههای سایز خانوادگی! به همه میفهماند گلوی چرکینی دارد...
-
همینجوری!
شنبه 6 خردادماه سال 1391 21:50
یه روزایی کارایی میکنی و دلت میخواد یکی بیاد قانعت کنه راهت اشتباهه! همچین مودیام الان! Sometime you start taking actions and you wish there was someone to prove you, you ’re wrong! That’s exactly my mo0o0d! پ.ن: این روزها آخرین ذخایر لبخندهایم را مصرف میکنم...حس میکنم روزی که آخرینش را خرج کنم، آخرین روز...
-
دنیای ما
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 19:12
می نشینم کنار خدا ؛ و پا به پای نگاه او ، فقط «نگاه» میکنم؛ آدمهایی که روز و شب کار میکنند/ و فکر میکنند جهاد میکنند/ و حفره حفرههای ذهنشان پر است/ کجای ذهنشان ز " او " یاد میکنند؟ به خانم همسایهی چادر بر سر/ که در چارچوب در/ میدود میان واژگان دیگری/ "غیبت نشود" ولی... به او که صفرهای...
-
هوای "دلم"
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1391 11:15
هوای دلم بهاری است؛ لبریز از حس روییش؛ مثل درختان سبز به تن کرده، مثل شکوفههای صورتی و سپید زینتبخش شاخسار، که بادهای بهاری زیر و روشان میکند؛ سرشار از طراوت و تازگی؛ مثل چمنهای سبز بلند بارانخورده، که باغچهبان پیر شهرداری، صبح به صبح دستی به سر و رویشان میکشد و چشمنگران، بچهها را میپاید که مبادا لابهلای...
-
بوی مرد!
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 22:42
همین اول کاری بگویم که نخوان برادر من! نخوان..تو که جنبه نداری نخوان این نوشته را! اصلا روز زن نزدیک است و میخواهم چار کلوم با همجنسهایم در ملا عام حرف بزنم! نخوان شما! اولین بار ی که یادم میآید به این مقوله فکر کردم، سر کلاس زبانشناسی بود که استاد مهربانمان، که موهای سپیدش همیشه برای من تداعی بابا بزرگ دوست...
-
گزارش اختصاصی دیدار بانوان مجازی/پسورد را در مسنجر تقاضا کنید/
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 14:44
-
به پایان می رسد داستان...
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1391 01:32
پاسی از نیمه شب؛ گذشته و هنوز بیدارم؛ از بیکاری نیست که خواب به چشمانم نیست! خستهام و اگر سر بر بالش بگذارم عین یک بچه بخوابم! دقیقا مثل یک بچه، هر ازگاهی بلند میشوم و در و دیوارها را در تاریکی نگاه کنم؛ اما نه عین بچهها نق میزنم نه دیگران را به زحمت میاندازم... میخزم توی عالم خودم و قید خواب را هم میزنم...حتی...
-
کـــــــــــــــــ و د کـــــــــــــ برون
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1391 23:59
پدر برایم سوغات آورده! ذوق یک دخترک سه ساله را که در نگاهم دید؛ از آن نگاههای عاقل اندر سفیه همراه با خندهاش را تحویلم داد. خودش هم فکر نمیکرد سوغاتیاش مرا تا این حد ذوق مرگ! کند! کلی با خودش محاسبه کرده بود برای من چه سوغاتی بیاورد؛ ولی تصور این که چنین چیزی مرا تا این حد به وجد بیاورد را نمیکرد! پ.ن: سرم را...
-
مــــــــــــــــــــ ا د ر
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 15:49
هیچ چیز بهتر از این نمیشود؛ که خدا برایت خواسته باشد در حریم یار بنشینی؛ کریمی برایت وداع «علی» بخواند و تو پا به پای آسمان برای «مادر» گریه کنی... پ.ن: آسمان که بغضش ترکید؛ چشمهایم را شست!
-
ماه کامل
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1391 00:08
هیچ دقت کردهای؟!؟ من 23 ام، و تو 7 . با هم، یک « مـــــــــــــــــــــــــــــــــــاه کامل » میشویم!! پ.ن: تولدت مبارک! پ.ن2: هنوز تا تولدش هشت روز دیگر باقیست! و چون اینجا را نمیخواند نوشتم!
-
پریشان گویی ها
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 00:19
* رو به قبله خوابانده ام "روحیه ام" را؛ یکی امید می دهد: خوب می شود... من اما می بینم که نفس هایش به شماره افتاده... درست مثل پله های اخر یک ساختمان نیمه کاره. * تو و من هر دو به هم فکر می کنیم؛ تو دنبال ضعف هایی؛ و من به دنبال ریشه ی رفتارهایت. * فرار همیشه آخرین راه نیست؛ آسان ترین راه است؛ برای کسانی که...
-
«او» نویسی-3
دوشنبه 7 فروردینماه سال 1391 16:37
عصرگاه یک روز سرد پاییزی بود... هوا ابری بود و اتاق را دلگیر جلوه میداد...شاید هم حس و حال عجیب من این گونه مینمود! وارد اتاق شدم؛ عجیب بو میداد! همانجا نشسته بود... آرام و با طمأنینه. و امروز بیش از یک سال میگذرد از نخستین دیدار... موهایش مرتب و شانه کرده، ریشهایش به اندازهی کافی بلند، لباسهایش اتو کشیده و...
-
بهارانه
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 23:14
دل من پشت سرت کاسهی آبی شد و ریخت... کی شــود پیــش قدمهای تو اسفـند شـوم ..؟ سرعت زمان در مینوردد همهی حوادثی که تقدیر در 90 رقم زد! بعد از یک سال؛ در حالی که همه برای میزبانی 91 رقابت میکنند؛ میایستم (شایدم میشینم!) و میزبان لحظهای تفکر ایستایی؛ به همهی آنچه فکر میکنم که گذشت! روزگاری که باید تنها عبرتش...
-
درخت کلام من!
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 22:18
درخت کلامم را به سان کاجی که برای کریستمس آذین بندی میشود؛ میآرایم به حبابهایی از واژگان فارسی. دست میببرم لابلای شاخهها و بهترین را میچینم؛ درخت کلام را آذین میبندم به شفافترین و زیباترین واژگان! حیف که ذرهای شعور فارسی نداری درکشون کنی! پ.ن: گاهی وقتها ما آدمها رو چی فرض میکنیم واقعا؟! پ.ن2 : امام علی...
-
مـــــــــــــــ ی مـ مــــــ ثـ ـل ...
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1390 22:23
پسرک سیزده ساله؛ به سان خطاکاری سر افکنده، به چادر مادر چنگزده و اشک در چشم؛ سخنی نمیگوید. غرورش نمیگذارد اعتراف کند نیازش به مادر را... و حس وابستگیاش، همهی وجودش را میلرزاند.. دخترک مغروری که میدود روبهروی مادر و برایشان شکلک در میآورد... مادر، ساک در دست؛ این پا و آن پا میشود. پسرک چادرش را چسبیده...
-
منازعهای به قدمت بشر!
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 08:20
عــــــــقــــــــــل ، «ابــــــــراهیم» مــــــــیشود؛ و دل ، «اســـــــماعـــــــیل»... زانو میزنم در برابرت، قربة الی الله... پ.ن: اینجا زمین است و ساعت به وقت انسانیت خواب؛ عجب موجود سخت جانی است دل...!!! هزار بار میشکند، میسوزد، میمیرد! و باز هم میتپد! به عشق توست بیشک! پروردگارا! این دل قربانی را از...
-
زن با مرد برابر نیست!
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1390 10:36
فکر میکنم خیلی حق دارد بهام بر بخورد! وقتی یک عده که خود را اهل تفکر و بچه شیعه میدانند حداقل برخورد با بانوان را بلد نیستند... فقط ماندهام اگر پیامبر رحمت دخترش را مکرر نمیبوسید و جلوی پای او بر نمیخواست یا اینقدر آیههای بیشمار قرآن در خصوص احترام به زنان نبود؛ اگر زینب نبود... این جماعت ذکور چهها که...
-
میخواهم سکوت شوم!
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1390 13:37
میخواهم این روزها سکوت شوم! و به همهی چیزهایی بپردازم که مانع «فکر کردن» میشوند! پ.ن: هر چی آرزوی خوبه مال تو...
-
به خاطر یک جفت صندل!
جمعه 28 بهمنماه سال 1390 22:01
زمان : حدود 7 صبح این روزهای سرد تهران، مکان : یکی از میادین شهر در انتظار پدر. « قرار بود به اتفاق پدر و مادر به ادارهای برویم برای انجام پاره ای امور؛ من و مادر منتظر بودیم تا پدر به ما بپیوندد؛ همیشه انتظار سخت است مخصوصاً اگر صبح زود باشد و همهی خیابانها پر از آدمهایی که میدوند برای رسیدن به محل کار! تاخیر...
-
خیلی دور خیلی نزدیک!
سهشنبه 11 بهمنماه سال 1390 22:46
۲۸ سال دارد؛ و یک دختر معصوم ده ساله... فاطمیه بود که مادرش بیمار شد و چند ماه پیش فوت کرد... دلم برایش سوخت؛ غم مادر برای دختر سنگین است خب! ولی به نظر میرسید خوب مقاومت میکند... دههی اول محرم بود که همسرش بیمار شد و راهی بیمارستان... و امروز ظهر بود که همسرش هم پس از دو ماه بیماری ناشناخته! تنهایش گذاشت... چه بار...
-
عاشقانه
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1390 22:53
میگویند: زمان، حلال دردهاست... دروغ میگویند! زمان هیچ چیز را حل نمیکند! این زمان لعنتی باعث نمیشود این فاصلههای نجومی میان من و « تو » کم شوند! این زمان مرا به « تو » نمیرساند! اگر دورتر نکند! همهی این سالهایی که گذشتند تنها من را دورتر کردند... شاید هیچ کس نداند همهی تلاشهایم را؛ طی همهی این ماههایی که...
-
قند عسل بارانی!
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1390 22:20
باران را نظاره میکنم؛ کنار من ایستاده است؛ هیجان چشمانم را میبیند و نفسهایی که حریصانه میبلعم! نگاهم میکند و با صدایی بغضآلود و چهرهای مغموم میگوید: نباید این بارون می اومد؛ خیلی بده! من : چرا؟ نعمت خوب خدا..به این خوبی.. امانم نمیدهد: باید برای مردم سومالی میاومد که دارن از خشکسالی میمیرن! من : پ.ن 1:...
-
آدم هایی که می بینم-3
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 23:38
مسافر زن گفت: همین بغلا پیاده میشم؛ و رانندهی مهربان ناگهان گرفت سمت راست...از منتهیالیه چپ خیابان! خانم مسافر خوشحال و خندان از این که همانجایی که میخواست پیاده شد..و موتور سواری که تاکسی گرفت جلویش؛ از خشم دندان قروچه میکرد! زد به شیشه؛ و آقای راننده که میدانست چه خبطی کرده گازش را گرفت که در برورد...موتور...
-
تکرار یک واقعه!
جمعه 16 دیماه سال 1390 11:31
دینگ دینگ دینگ دانشجویان عزیز و گرامی؛ به لحظات ملکوتی «اشتباه ( غلط ) کردم از ترم بعد میخوونم» نزدیک میشویم ... لطفاً کمربندهایتان را بسته ، و تا پایان امتحانات برای من هم دعا کنید! دینگ دینگ دینگ .... پ.ن : عکس فوق برای تلطیف فضای پر التهاب روزهای امتحان میباشد!