-
(CPU) خوبم آرزوست...
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 23:32
قطعا دیدمش! شاید حتی سی ثانیه هم خیره شده باشم به چهرهاش...حتی دیدهام که لبخند میزند به من... اما اصلا نفهمیدم که چرا باید زل بزند به من و بعد هم از آن ور مترو بیاید اینور...نفهمیدم چقدر زمان برد تا از ژست آدم های کر و لال بیرون بیایم و با همکلاسیام که متعجب رفتار من بود حال و احوال کنم! چندی پیشتر که بدترش رخ...
-
آدمهایی که میبینم-2
چهارشنبه 7 دیماه سال 1390 14:55
ارتفاع ریش آنکادرش، درست به اندازهی ارتفاع موهایش به سمت آسمان بود؛ گویی میزان ارادتش به شیطان و خدا، به یک اندازه است؛ مردی که جلوی درب ورودی مترو ایستاده بود و دست در جیب شلوار لیاش؛ این پا آن پا میکرد. پ.ن1:عکس صرفا تزیینی است. پ.ن2:بعد از این که یک پست برایش نوشتم، فهمیدم چه سینهی فراخی دارد و چه ظرفیت عظیمی!...
-
نجوا
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1390 21:58
قرارمان همین بود؛ خیلی کارها را نه برای رضای « تو »؛ که برای دل خودم انجام دهم.. تا هیچ وقت از « تو » توقع نداشته باشم جبرانشان کنی... و من باشم و همهی پیامدهای انتخابهایم.. حتی اگر « مهربانی کردن » باشد! پ.ن 1: تفال زدم به قران و «امن یجیب» آمد؛ این روزها همهاش امن یجیب میخوانم... پ.ن 2: با گناهانی که از خود...
-
خصوصی!
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1390 17:07
دستهایت را از دستانم بیرون کشیدی؛ در پشت سرت باز ماند، و دلم پا به پای تو گریست... چشمم نیز. این تقدیر من و توست...که بکِشیم از این روزگار..از ضربات سهمگینش! بهترینی بی آن که بدانی؛ روزگار است دیگر؛ با هر که دوستداشتنیتر است چنین میکند! به دل نگیر اگر ایام به کامت نیست؛ ایمان داشته باش که خداوند همیشه یاور...
-
دخترانه
دوشنبه 14 آذرماه سال 1390 21:22
مسجد را همه به اسم « سید حبیب » میشناختند؛ توی همهی شهر، مسجد « فاطمیه » را کسی به نام خودش نمیشناخت. همهی زندگیاش در یک دو-راهی طی شد؛ دست راست مسجد که مغازهی قدیمیاش قرار داشت و روبهروی مسجد که خانهاش بود. همهی زندگیاش هم وقف مسجد شد؛ صبح، ظهر و شب، از قبل از اذان تا بعد از خروج آخرین نمازگزار توی مسجد...
-
نمیشود حسین را از دل ها گرفت!
جمعه 11 آذرماه سال 1390 16:21
هوای سرد عصرگاهی این روزها و من کنار خیابان؛ سوار ماشینی شدم که ایستاد، و پسرک جوانی که به نظر میرسید هنوز اوایل دههی سوم زندگیست؛ مشغول گپوگفت با مسافر جلو بود؛ همچنان که «کریمی» گوش میکرد؛ میگفت فروشندگی میکند در پاساژی همین اطراف و صبح مسافری را سوار کرده بود؛ مسافری که وقتی سوار میشود و صدای مداحی را...
-
لباس مشکی ما را به دستمان بدهید...
جمعه 4 آذرماه سال 1390 20:30
نقش می زنم؛ بر بوم روزگار! پالت رنگم پر از واژههای رنگارنگ... و به جای تربانتین برای روانیاش، روح میدمم.. زندگی میکشم؛ با زنجیری از واژهها. ن پ.ن۱ : برخی واژهها غوغا میکنند این روزها مثل عطش ! پ.ن2 : این روزها ذهن میدود سوی بیابان و خــــــــارها... پ.ن3 : کربلایی که شدی، جرعهای از معرفت را نصیب بیبهرهگان...
-
حمایت از تولید کننده ایرانی!
سهشنبه 24 آبانماه سال 1390 13:42
خب هم عقلانی است و هم با فرمایشات اخیر رهبری واجب!1 برای خرید یک نیم بوت ایرانی رهسپار مغازه یک تولید کننده ایرانی شدم، خوش و خرم از این که حمایت کردم از هموطنانم! ده روز نشد که در میانهی راه دانشگاه و توی مترو، پاشنهاش بدون هیچ علامت خاصی جدا شد! خدا به داد رسید کنفرانسی چیزی نداشتم! وگرنه سکته رو زده بودم! روز...
-
این روزها
سهشنبه 24 آبانماه سال 1390 13:33
«حــــــــــــــــــرص» میخورم... و «معده»ام درد مــــــــــــــــــــــیکشد! پ.ن1: البته چیزهای دیگری هم بلعیده میشود به میزان زیاد نظیر: واژهها، بغض، دردها و...
-
ارشاد ما...
جمعه 20 آبانماه سال 1390 20:10
چند قدمی آمدم پایین؛ اما وسوسه امانم نداد..برگشتم و سرکی کشیدم به بساطش؛ چه چیز لذتبخشتر از یک فیلم خوش ساخت؛ آن هم به زبان انگلیسی! حتی اگر انیمیشن UP ، یا مستند click on-line باشد؟ گفتم: زبان اصلی لطفا! با تعجب و تردید نگاهی به من انداخت و سعی کرد بیتفاوت بماند. دستهای از «دی وی دی»هایش را به من داد و برگشت تا...
-
و مصلی میگرید...
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1390 17:25
آدینه بود؛ آسمان بیدریغ میگریست... نمایشگاه مثل همیشه؛ پر از آدمهای در حال تردد... پشت پیشخوان ایستادیم و بساط فروشندگیمان را گستراندیم؛ لپ تاپ در حال جان کندن! برای اتصال به اینترنت مصلی بود که قطره آبی پشت دستم را تر کرد.. به سقف چشم دوختم که بیوقفه اشک میریخت؛ گویی میگریست از اتلاف این همه درخت که ورق سفید...
-
قرار دل...
دوشنبه 2 آبانماه سال 1390 21:21
میچپم توی مترو، لابلای همه ی مسافران و شلوغی ها؛ می خواهم گم شوم لابلای آدم های روزگار! شاید یادم برود... یادم برود همه ی بدهی هایم به تو؛ و قرض سنگینی که بالا آورده ام... شاید دقایقی یادم برود که حساب کشی ات چه نزدیک است... می خواهم گم شوم؛ لای پیچ های روزگار! نمی شود...از تو نمی شود فرار کرد...
-
هیس!
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1390 14:35
دردهـــــایــــم را « ســـــــــــــــــکوت » مـیکنم؛ تو خود « سکوت »هایــم را خــــــــــــــــــوب کن...
-
غمباد!
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 08:13
-: نمیشود با صراحت همین را گفتم. نگاهش خشک شده بود به من و برگهاش که اغلب موارد را خط زده بودم؛ مثل همیشه چند ثانیه سکوت کرد وگفت: نمیشود که نشد حرف؛ اصلا من چرا با شما حرف میزنم باید با مسئول مافوقت صحبت کنم؛ و از اتاق بیرون رفت. سرم را انداختم پایین و دل توی دلم نبود؛ از ناراحتیاش ناراحت شدم اما پیامک...
-
فصل هفتم...
دوشنبه 18 مهرماه سال 1390 22:31
---------------فصل اول: تولد ------------------- همه چیز از هوس آغاز شد؛ از اینجا ... و من هوس کردم بهسان پدر که مادر را فریفت و سیب را خوردند! بنویسم! متنهای اولیهام بوی خامی میدهد؛ خامی اندیشههای کودک درون یک انسان بالغ؛ با همان استایل خاص خودم: طنزی که هر گز جدا نمیشود! نگارشم مدتها بعد تغییر کرد و بدین سان...
-
آینه
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1390 21:26
سمند زرد رنگی ایستاد؛ و همه هجوم بردیم. رانندهی مرتبی داشت: لباسی کاملا سفید، موهایی شانهکرده و ژلزده؛ و صورتی کاملا سهتیغه! پشت هر چراغ قرمز، در آینهی کنار راننده خودش را چک میکرد؛ و موهایش را؛ که بههم نریخته باشد. به نظر میرسید دستکم سی و پنج را پر کرده است. میانهی راه، مسافری (مونث) کرایه را به سویش...
-
کم گوی و گزیده گوی!
جمعه 1 مهرماه سال 1390 18:32
ترم دوم تازه شروع شده بود و من هم با ذوق و شوق هر چه بیشتر، عازم دانشگاه شدم. دروس تازه تخصصیتر شده بود و جذابتر؛ با ذوق و شوق مضاعف سر کلاس نشسته بودیم که جدیت و سختگیریهای استادش زبانزد خاص و عام بود؛ همه ی شواهد و قراین حاکی از آن بود که این ترم را با کلاسهایی پر بار سپری خواهیم کرد غافل از آنکه... استاد...
-
«کندههای زانو»
شنبه 26 شهریورماه سال 1390 21:38
روی «کندههای زانو» راه میرفت.. از ساق پایش به پایین قطع بود و سر پاییش را با جورابی مندرس پوشانده بود؛ کلاهی بافتنی و نخنما روی سر کشیده بود تا کچلی اش را بپوشاند؛ و کتی بلند و خاکستری به تن کرده بود؛ درست رنگ سیمان های کف زمین... اولین شب، اطراف حرم او را دیدیم؛ پدر خواست پولی به او بدهد که دست رد زد.. فردا...
-
من و تو!
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 23:04
من و تو؛ شانه به شانه... میخزیم تو؛ همان میز همگی: نزدیک پیش خوان، انتهای چپ کافی شاپ ! تو باز خیره می شوی به من! همان نگاههای کاوندهی همیشگی؛ من شروع می کنم کلام را، مثل همیشه پر انرژی و پر لبخند؛ نگاههایت قلاب می اندازد به همه ی ذهنم؛ اما در این هیاهوی بیانتها، چیزی عایدت نمیشود! میز را میکاوی و...
-
به همین سادگی!
جمعه 11 شهریورماه سال 1390 01:28
به همین سادگی! راهی شدم! لایق باشم نایبالزیارهام؛ دلهایتان را پیامکی حواله کنید... دسترسی به نت مقدور نیست!
-
خداحافظ!
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1390 00:15
باران میبارد نمیدانم این سیل قطرات باران بر روی گونهها، از شادی عید است یا از فراق تو! که چه ساده از کنارمان گذاشتی؛ بر ما نعمت و رحمت الهی را عرضه کردی؛ و «غر»هایمان را تحویلت دادیم... فکر میکنی سال دیگر تو را ببینم؟ چقدر رفتنت غمناک است... خداحافظ ای ماه خوب خدا... پ.ن1: بگذار خودخواه باشم کمی؛ باران را برای من...
-
وقتی چشم نویسنده شور میشود!
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1390 00:02
اتاق انتهای راهرو؛ دیگر اتاق انتهای راهرو نیست؛ اتاقی است محصور در پارتیشنهای چوبی؛ محدود به فضایی که اشرافی به هیچ جا ندارند! هنوز اما؛ پردههای اتاق تنگاتنگ یکدیگر را در آغوش گرفتهاند؛ میز اتاق پر از کاغذ است؛ در کنار مجلههایی تاریخ گذشته! و اتاق پر است از کیف آدمهایی که بیحوصله پرتشان میکنند روی صندلیهای دور...
-
قدر ندانستم و تمام شد...
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 23:53
سرش را تکیه داده بود به دیوار؛ زمزمه می کرد: تقدیر امسال؛ خـــــــــــــــــــــــــــدا « حـــــــســیـن »اش را بـــــــــــــیــــــــــــــشتـر کـــــــــــــــــــــــــــــن! و های های میگریست... پ.ن: خدایا تا فرصت باقیست؛ ما را غریق رحمت خویش کن؛ مبادا رمضان برود و من همانی باشم که پیشتر بودم...
-
موضوع انشا: روزمرگی
یکشنبه 23 مردادماه سال 1390 21:54
روزمرگی خیلی چیز بدی است! برای همین است که از قدیمالایام، عارفان و سالکان و بزرگان آن را «مرگ تدریجی یک انسان» لقب دادهاند و شعرای بسیاری در مذمت آن شعر نسرودهاند و نویسندگان نیز همواره بهدنبال تحریم این مسئله بودهاند. روزمرگی چهگونه روی میدهد؟ روزمرگی زمانی روی میدهد که روزهای زندگی یک انسان درست مثل همیشه...
-
خبرنگار از نوع ایرانی
سهشنبه 18 مردادماه سال 1390 00:02
ساعاتی پیش/واقعی: نفر اول: روز خبرنگار بهتون چی هدیه دادند؟ نفر دوم: قرآن صوتی! نفر اول: یعنی چی؟ نفر دوم: یعنی میخونه! نفر اول: خب یعنی چی میخونه؟!؟! من: هر آهنگی که خودت سفارش بدی بهش! -:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:--:- پ.ن1: خواستم بگم یه همچین خبرنگارایی داریم! پ.ن2: روز خبرنگار...
-
نفرین
یکشنبه 9 مردادماه سال 1390 23:19
نگاهش خیره به مرد بود؛ مردی که سالها پیش از روی عداوات، و یا شاید حماقت! گزارشی را برای مافوق زن نوشته بود و زن را زیر سوال برد . و زن به خاطر این گزارش مشقتهای زیادی را تحمل کرد و زجر کشید . امروز از گوشهٔ چروکهایی که سالها رنج، بر چشمهایش نشانده بود مرد را میپایید . بعید بود مرد حتی به یاد داشته باشد که چه...
-
Life Snapshot!
جمعه 10 تیرماه سال 1390 00:06
سکانس اول همراهم زنگ میخورد؛ یک طرف استرس امتحان و کارهای ناتمام پروژهای که باید تحویل دهم؛ و سوی دیگر مخاطبی که یحتمل حاوی پیام مهمی است... فقط چند ثانیه برای تصمیمگیری باقی است! ------------------------ سکانس دوم سر سجاده خشکم زده است؛ پیام را مرور میکنم... خدا کند دروغ باشد...خدا کند! ------------------------...
-
سیاست..
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1390 23:01
سیاست یعنی: در چشمها خیره نگاه کنی؛ و دروغهایت را، با ا عتماد نفس، به اسم تحلیل تحویل دهی! Politics means: Staring in the eyes & Delivering lies! پ.ن: سیستم ارتباط مستقیم و روی خط ( (Online صرفا برای ارتباط با من نیست! برای ارتباط من با شما ببیندهی محترم! میباشد.
-
غرولند!
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1390 22:50
صادقانه نگاه کنیم.. مشکل اینه که هر چی از غرب برمیداریم میاریم تو کشورمون! میاد ولی تحریف شدهاش! مثل همین دوست پسری/ دختری! ( که اینقدر عادی شده!) پرنس! انگلستانه؛ به طور رسمی از سال 2005 با دختره Dating داشتن! بعد هم مراسم ازدواج سلطنتی برگزار میکنه! (چقدرم به نظرشون با شکوه و جذاب و اینا بوده!) حالا دختر پسرای...
-
برای رهبرم
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 21:40
غرابت این روزهایت رهبرم؛ مرا یاد تنهایی «علی» میاندازد... یاد نیمههای شب و عمق چاه... بمیرم برایت رهبرم بمیرم که امروز؛ تنهاتر از همیشهای و حتی یاران و دوسدارانت نیز، «خاله خرسه» شدهاند... بمیرم رهبرم برایت! به تو افتخار میکنم که تنها، ولی چون کوه، استوار ایستادهای! چه ایمان راسخی داری.. که تو را این گونه آرام...