-
نگارش به سبک Ode To Simplicity
جمعه 17 خردادماه سال 1392 00:56
سیزده به در یک سالی بود؛ یادم نیست عددش را، فقط یادم مانده که محرم بود. یک روز در دامان طبیعت، از آن روزهایی که مادر و خواهرم با اشتیاق همه را صبح بلند می کنند، بساط جمع می کنند که برویم بیرون و روی سبزه ها ناهار بخوریم که می چسبد! من هنوز هم ناهار خوردن روی فرش و زیر سقف را ترجیح می دهم و هنوز هم، سیزده به...
-
مثلا اشعار من
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1392 22:34
** فال قهوه ** سراسر لیوان قهوه را چرخاند و خط به خط، نشانه ها را خواند به جست و جوی نشانی از تو هم که شده تمام تلخی قهوه را به جانش راند " گشتیم، نبود، نگرد که نیست " حکایت ما و شعرهایی که ناتمام ماند ---- فصل واژه چینی --- دلم خواست تا واژه ها را بچینم که آشــفته، تنـــها، غمیــــنم خدا خواست تا غرق حسََّت...
-
شبیه روزگارم نیست
سهشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1392 14:25
* وقتی وبلاگ نویس، وبلاگ ش را راه می اندازد کلی ذوق دارد و خیلی شوق! چیز بنویسد و بخوانندش، تاثیر واژه ها و افکارش را ببیند؛ روزهایی می رسد که هر وقت وبلاگ ش را ورق می زند کلی خاطره برای ش زنده می شوند، شاید حتی دلش غنچ برود از خاطراتی که خودش رقم زده با وبلاگ ش! * روزهایی هم می رسد که دست و ...
-
91-2
جمعه 30 فروردینماه سال 1392 19:29
نود و یک هم سال پر فراز و فرودی بود، * حالا که پشت سرم مانده است، کوله باری از تجربه هایم را درونش می بینم و خاطره شیرین ترین سفر در تمام زندگانی ام را؛ ** روزهایی در زندگی ات با حس "جنگیدن" شکل می گیرند؛ می خواهی بجنگی می خواهی تلاش کنی تا آنچه که بدان اعتقاد داری را بسازی می خواهی مصلح...
-
قندعسلانه!
جمعه 18 اسفندماه سال 1391 20:08
من در حالت تهدید: یعنی چی همه ذهنت شده وبلاگ؟ وبلاگ؟ یک بار دیگه اسم وبلاگت رو بیاری اصلا پاکش می کنم! قند عسل: من: قند عسل: خب من که مثل تو دغدغه ذهنی ندارم به فکر کار و درس باشم! برای همین همش به فکر وبلاگمم من: قند عسل: من: دغدغه ذهنی یعنی چی اونوخ؟ قندعسل: یعنی مشغله ذهنی! من: قند عسل: من: قند عسل: از روی مجله...
-
انتظار خبری نیست مرا
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1391 20:57
از در زدم بیرون؛ ساعتو نیگا کردم؛ چقدر زود کارم تموم شد! داشتم با خودم فکر می کردم حالا الان راه بیفتم سمت کلاس که خیلی زود می رسم! منم که دستکم همیشه یه ربع تاخیر رو داشتم؛ حیفه این رسم تاخیر رو بشکنم خب! غرق همین پندارها، راهی مترو شدم که برم ایستگاه «شهدا» و قبل از کلاس، چرخی بزنم توی کتاب فروشیش، «دروازه...
-
این روزهایم...
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 00:15
این روزها که می گذرد... منتظرم که بگذرد؛ سخت می گذرد اما روزهای سخت هم تمام می شوند. روزهای من می رسند؛ روزهایی که قرار است من باشم و تو؛ بگذار راحت باشم؛ دنیای ت را دوست ندارم خدا... آدم هایش را هم! با همه ی رنگ عوض کردن هایشان، با همه دروغ هایشان با همه افکار مزخرف شان. همه این جا ناپایدارند؛...
-
حال ما خوب است، تو باور کن!
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 22:40
-
:|
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 11:36
یک روز میرسد که همه صبرم را؛ میچپانم توی چمدانی و خسته و دلکنده از این خاک؛ "دور خواهم شد" غریب. پ.ن: یه روزایی میخوام بزنم بالا سرم: مشترک مورد نظر، اعصاب خود را خاموش کرده است، لطفا بعدا تماس بگیرید
-
آشفتهگون
سهشنبه 26 دیماه سال 1391 21:53
* هر چه هوا تاریکتر میشود، سوز هوا قدرت میگیرد؛ باد جانداری میپیچید لای چادرم. هنوز جوی آب وسط پارک، جاری است؛ برخلاف حوضچهی وسط پارک، که صبح زود که از گنارش گذشتم، یخزده دیدمش؛ ** باد همچنان بازی میکند با چادرم و من بیرمقتر از آنم که تقلا کنم برای بر هم زدن بازیاشان حتی! چارلز میخواند...
-
تلخ مثل قهوه!
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 20:28
من این بالا، نشستهام روی صندلی طبی که کمرم را آزار میدهد، تو آن پایین نشستهای روی تکه بتونی که شاید چند ساعت بعد باید خودت جا به جایش کنی، من گاه پنجره را باز میکنم که هوای اتاق تصویه شود، پرده کرکره را میکشم کنار، نور اتاق چندان خوب نیست... تو دستهایت را گرفتهای رو بروی آتشی که با تکههای چوب درست کردهای،...
-
مورچه ها
جمعه 1 دیماه سال 1391 20:17
فقط یک هفته نبودم! همه چیز اتاق ظاهرا سرجاشه...حتی همون کتابی که روی زمین رها کرده بودم؛ غیر از یه عده هم اتاقی جدید؛ که نمیدونم چطوری تشریففرما شدند... خب مهمونن ..اشکالی نداره که! بیصدا هم که هستند...زحمتکش نیز! بذار زندگیشون رو بکنن! تنها ایراد اینه که هر وقت ولو میشم رو زمین از سر و کول من بالا میرن و گاز...
-
فاخلع نعلیک
سهشنبه 14 آذرماه سال 1391 22:44
امروز سومین روز محرم است؛ روزهایی که مینشینی و برایت، از رقیه (س) میگویند؛ و تو خوب حس میکنی درد فراق را... امروز به کربلا رسیدهای...روز سوم محرم. چشم میگردانی...تل زینبیه و خیمهگاه... هر جا نگاهت میچرخد دلت برایت روضه میخواند؛ و حسین (ع) خارهای این بیابان را کند؟ و اسبها اینجا تازیدند و زینب (س)...
-
فقط حیدر امیرالمومنین است...
شنبه 4 آذرماه سال 1391 23:31
طیاره مینشیند روی زمین و همه صلوات میفرستند؛ اینجا همه بچه هیئتیاند؛ از همان نسل قدیم که وقتی اتوبوسشان میرسید مشهد، همه صلوات میفرستادند. برای رسیدن به کربلا باید از « پدر » اجازه بگیری و نخست، محضر او ادب کنی. پایم به خاک نجف رسیده ولی هنوز باورم نمیشود که رسیده باشم به بهشت...صبر باید؛ باید چشمهایم، همین...
-
کرب و بلا
سهشنبه 23 آبانماه سال 1391 21:06
خیلے گــرا טּ تــمــام شــد ایـ טּ " آب" خواستـ טּ یڪ مـشــڪ از قبیله ے ما یڪ ◥ عــمــو ◣ گرفت ... برای هر بچه شیعهای یک واقعه در زندگانیاش، ارزشمندترین است و بس! از همان روزها که ما خودمان را شناختیم و زیارت عاشورا خواندن یاد گرفتیم، میشنیدم که «راه کربلا» بسته است و دعا میکردیم این راه باز شود؛ (شما...
-
می گذرد...
شنبه 13 آبانماه سال 1391 22:06
شریعتی راست میگفت؛ «چه رنجی میکشد، آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.» خیلی پیشتر؛ پیش از آن که بتوانند بیش از این، روحش را بخراشند؛ همهی وجودش را درون حریری پیچید؛ و گذاشت توی صندوقچه آهنین و سرد. آنقدر که حتی خودش هم، خودش را فراموش کرد؛ یادش رفته بود که قلب و روح و احساس دارد؛ یادش رفته بود که لبریز...
-
خط خطی ها
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 00:51
چشمهای تو دروغ میگویند وقتی در چشمهایم خیره میشوند... و زبانت، یاریاشان میکند حتی! *** واژههایت، کلافهام میکند! کاش سکوت به دندان بگیری گاهی! **** زجر دارد؛ وقتی به نوشتهای مینگرم که میبایست اینجا باشد الان! و نیست! زجــــ ــــــــ ـــــــــ ــــــ ــ ــ ـ ـ ـر *** سکوت تو؛ دروغ است! و چشمهایت سرد . اما...
-
یک فنجان خاطره
جمعه 28 مهرماه سال 1391 02:02
اعتراف میکنم یه روز گرم پاییزی بود؛ همهمون توی اتاق بودیم که یک هو خبر رسید فلان جا و فلان جا برنامه است! تازه داشتیم بساط ناهار رو میچیدیم که فراخوانده شدیم. خبرنگاری، بدتر از آتشنشانیه! چون آتشنشانها نهایتا روزی یکی دوبار اعزام میشن؛ ولی خبرنگار بدبخت روزی دو سه بار باید بره محل حادثه برای پوشش اخبار! خلاصه؛...
-
باز آمد بوی پاییز
جمعه 14 مهرماه سال 1391 16:39
پاییز که میآمد بی خودی حالم رو به راه میشد؛ مخصوصا وقتی مینشستی توی کلاس و استادهای جدید، و بعد هم بوی خوش خزیدن توی کتاب فروشیها و کاغذهای نو را استنشاق میکردی! آویزان شدن توی مترو و اتوبوس و صف تاکسی و خستگی مشقها و پروژهها و کفرانسها... هیجان برای رزرو اولین کنفرانس؛ و از این دست درس خواندنهای با عشق و...
-
مدفون
سهشنبه 11 مهرماه سال 1391 01:58
اغلب زمانی میرسد که همه پشت میزهایشان نشستهاند و اتاق چنان فضای بستهای دارد که به سختی باید از کنار صندلیها عبور کند و به آخرین صندلی در گوشهی منتهی الیه سمت چپ برسد، خلوتگاهی که محصور به دو دیوار است و چنان دنج، که گویی خدا فقط برای او آفریده است. صبح که وارد اتاق میشود «سلام علیکم» میگوید و مستقیم میرود سر...
-
دوست پسرم
جمعه 31 شهریورماه سال 1391 23:20
از وقتی پیامکی آشنا شدیم؛ هر روز که دروغ است...هر از گاهی دلم هوایت را میکرد. دلم میخواست هر طور شده بیایم و تو را از نزدیک ببینم... بالاخره پنجشنبه قرار شد تا اولین دیدار حضورمان رقم بخورد و تنها خدا میداند که در دلم چه شوقی داشتم برای دیدن تو... دست خالی که بد بود؛ اما اینقدر همه چیز ناگهانی رخ داد که تنها...
-
گمشده
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 00:06
بزرگترین درد روی زمین را اگر از من بپرسی؛ میگویم نه «دلتنگی» است و نه «تنهایی» نه هیچ حس دیگری که این روزها همه از آن سخن میگویند... ( مخصوصا کاربران شبکههای اجتماعی) بزرگترین درد روی زمین «جهالت» است؛ این که « ندانی »! مثلا «ندانی» مسیر پیش رویت، درست است یا نه؛ بدتر از آن وقتی است که «ندانی» مسیری که داری به...
-
جدال برای خواب
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 23:25
روی صندلی که نشستم ..تمام خستگیها را احساس کردم... آفتاب بخورد توی صورتت و گرم باشی ولی نسیم خنک از پنجره ماشین خنکت کند! خسته باشی و بدانی کلی راه مانده تا مقصد! تو هم بودی وسوسه میشدی حتی برای دو دقیقه چشمهایت را بر هم بگذاری... کودک درونم: فقط چند دقیقه میخوابم..اصلا تا مرز خواب میرم و برمیگردم! والد درون:...
-
قدرنشناسی
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 09:19
بدنم از سرما میلرزد؛ پتو را پیچیدهام دور خودم؛ درد امان نمیدهد و تیر میکشد، چنان کرختم که پنجره نیمهباز و سوزی که باد سحرگاه تابستان میدمد درون اتاق که هیچ، حتی «درد» هم از زیر پتو بیرونم نمیکشد که قرصی دیگر ببلعم . هوس بخاریهای زمستان میزند به سرم؛ بچسبانی خود را به شوفاژ و بدنت داغ داغ شود ... پشت شیشه...
-
از رنجی که میبرم...
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1391 12:18
این روزها و از خیلی روزهای قبلتر، سرم را میاندازم توی مانیتور و نهایتا دیوار سمت چپم که پر است از عکسهای مختلف! حتی در خیابان هم که میروم اینقدر غرق افکار خودم میشوم که آدمها را نمیبینم کلا! ولی خب آدمیزاد است دیگر! یک مواقعی بلند میشود برود از آبسردکن لیوان آبی بردارد! یه وقتهایی میرود که وضویی بگیرد و...
-
درهم و برهم
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 23:34
---------------- پله اول ------------------ یک آقا و خانمی داریم به عنوان همکار که خیلی باحالن دوتایی! کلا خیلی با هم مهربانند! و خیلی صمیمی به نظر میرسند! اما مهمتر از همه مدل حرف زدنشان است! مثلا آقا محترم میگوید: این کتونیها رو میبینی! خریدم چهارصد تومن مغازه فلان مارک... خانم محترمتر : برو بابا! چهارصد...
-
وداع
شنبه 28 مردادماه سال 1391 01:24
سی روز گذشت...به همین سادگی! دست کم 696 ساعت فرصت داشتم که.... از دســــ تـــــ ر فـــــ تـــــــــــــ.... هرگز برایت بندهای عاشق نبودم هرگـــز بـرای نعمتت لایق نـبـودم این ماه هم از دست رفت و باز ماندم یــک روز حتی بــا خودم صـادق نبودم *** العفو گفتنم که به جایی نمیرسد ذکر حسین حسین مرا بیشتر کنید در میزنیم...
-
چهار گام!
شنبه 21 مردادماه سال 1391 20:25
گام اول؛ شیطانها که در بند میشوند؛ دیگر کسی نیست که خرابکاریهایم را توجیه کند! تازه طعم شرمساری را میچشم! گام دوم؛ همه میدانند میبخشی...همه میدانند بخشندهتر از آنی که نبخشی...برای رسیدن به بخشش تو هم هزاران راه میانبر هست؛ همین "فستیوالهای" ویژه شب قدر..عرفه..محرم.... گام سوم؛ میدانی از چه...
-
نوزده روز تمام....نقطه سرخط!
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 23:46
روحی که با عشق "تو" آبیاری نشود؛ خشک میشود. قلبی که ضربانش، با یاد "تو" احیا نشود، میمیرد. دست هایی که احساس "ترا" لمس نکنند، تکیده میشوند... پاهایی که بارضایت "تو" تنظیم نشوند و خطا را طی کنند، فلج میشوند. اعضا و جوارحی که خودشان را با خواست "تو" هماهنگ نکنند،...
-
بغضهای غروب کرده!
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 00:11
این روزها غروب که میشود؛ بغضی غریب روی قلبم پهن میشود! مثل گلهای حیاط خانه کودکیام، که فقط در سایه غروب آفتاب باز میشدند... و گاه چنگ میاندازند به همه روح و وجودم. یادداشتی برای دوستان: در " ننوشتهها " کسی لینک نمیشود؛ کامنتگذاری هم اجباری نیست... من برخی وبلاگها را دوست دارم و میخوانمشان، یا به...