سمند زرد رنگی ایستاد؛ و همه هجوم بردیم.
رانندهی مرتبی داشت: لباسی کاملا سفید، موهایی شانهکرده و ژلزده؛
و صورتی کاملا سهتیغه!
پشت هر چراغ قرمز، در آینهی کنار راننده خودش را چک میکرد؛
و موهایش را؛
که بههم نریخته باشد.
به نظر میرسید دستکم سی و پنج را پر کرده است.
میانهی راه، مسافری (مونث) کرایه را به سویش دراز کرد و با صدایی نحیف گفت: پیاده میشم!
راننده که به درستی نشنیده بود «جانی؟!؟!» پراند و زن تکرار کرد: پیاده میشم.
زن پیاده شد و در را، به رسم همیشهی تاکسیسوار ها محکم بست.
مرد خیره نگاهش کرد و زیر لب گفت: یـــــابو!
پ.ن1: یعنی میرسد روزی که باطنمان به اندازهی ظاهرمان آراسته باشد؟
پ.ن2: داشتیم گپ میزدیم، سکوت بینمون حکمفرما شد، بلافاصله گفت سکوت نکن! حرف بزن! وقتی ساکت میشی یعنی داری سوژه پردازش میکنی بزنی وبلاگت!
ترم دوم تازه شروع شده بود و من هم با ذوق و شوق هر چه بیشتر، عازم دانشگاه شدم.
دروس تازه تخصصیتر شده بود و جذابتر؛
با ذوق و شوق مضاعف سر کلاس نشسته بودیم که جدیت و سختگیریهای استادش زبانزد خاص و عام بود؛
همهی شواهد و قراین حاکی از آن بود که این ترم را با کلاسهایی پر بار سپری خواهیم کرد غافل از آنکه...
استاد سر کلاس حاضر شد و بساط درس را پهن نموده بود که
از ته کلاس؛
دانشجویی شروع کرد به سوالات متعدد! که فلان مسئله چنین است و چنان است و آن قدر سوالات بیربط و اظهارنظرهای مسخرهای! ایراد فرمود که کفر ما را در آورد-این ما یعنی من و یکی دو تا از دوستانم-
با خود اندیشیدیم که جو گیر است و ترم اول است و هنوز جو دانشگاه را نشناخته و بهتر میشود!
اما ای دل غافل!
آن کلاس که سهل بُوَد؛ اظهار فضل این دانشجو پایانپذیر نبوده که هیچ! اغلب اساتید هم از این سوالات بیخود ودمدستی و حرفهای بیاساس و بیربطش کلی استقبال میکردند!
غیر از یکیشان که خیلی محترمانه در اولین سوالش گفت: من همین الان اینو توضیح دادم! خنگی مگه تو؟!
بگذریم...
اینگونه شد که ما هم دیدیم استاد راضی، دانشجو راضی، کلاس هم بیتفاوت،
پس بیخیال ما افراد معدودِ ناراضی! لذا خود سانسوری و سکوت را برگزیده، قید کلاس و درسآموزی را از بیخ و بن زدیم!
اکنون نیز دست به درگاه باری تعالی دراز کرده و از خدای متعال خواستار اینیم که توفیق! همکلاسی با این دانشجو – و افراد مشابه- را از ما سلب نُماید!
پ.ن1: نخستین روز سرد پاییز...
پ.ن2: محض رضای خدا، صریح و خلاصه سخن بگوید کز اندکتان جهان شود پُر!
پ.ن3: این آدمهای حرافی که حین صحبت دربارهی یک مسئله از در و دیوار و آسمان و زمین سخن میگویند حالبههمزنترین آدم های روی زمینند! _ با عرض معذرت- چارهای هم جز خودسانسوری و سکوت برای آدمی باقی نمیگذارند!
پ.ن4: پروردگار بر طاقت و صبر و تحملمان بیفزا!
روی «کندههای زانو» راه میرفت..
از ساق پایش به پایین قطع بود و سر پاییش را با جورابی مندرس پوشانده بود؛
کلاهی بافتنی و نخنما روی سر کشیده بود تا کچلیاش را بپوشاند؛
و کتی بلند و خاکستری به تن کرده بود؛ درست رنگ سیمانهای کف زمین...
اولین شب، اطراف حرم او را دیدیم؛
پدر خواست پولی به او بدهد که دست رد زد..
فردا دوباره دیدمش،
که روی «کندههای زانو» از درب حرم «امام رئوف» بیرون میآمد و روی زمین خود را میکشید...
فردایش هم؛
انگار نذر کرده بود هر نماز را در حرم بخواند؛ با عشق و افتخار خود را روی «کندههای زانو» به «رضایش» میرساند..
بیتفاوت نسبت به همهی دستهایی که به رسم گدایان به سویش دراز میشود؛
و بیتوجه به همهی نگاههایی که گاه با تمسخر نظارهاش میکنند و گاه مثل من با حسرت!
پ.ن1: با این واژهها، اصلا نمیتوان این مرد عظیم را توصیف کرد؛ حرم که رفتید خودتان این دریای عظمت را نظاره کنید.
پ.ن2: خدایا عاشقی را این گونه نصیبمان کن!
پ.ن3: خدایا، «رضا»ی تقدیر امسالمان را هم افزون کن...
پ.ن4: نمیدانم «کندههای زانو»یش شما را هم یاد نکتهی خاصی انداخت یا نه!
من و تو؛
شانه به شانه...
میخزیم تو؛
همان میز همگی: نزدیک پیشخوان، انتهای چپ کافیشاپ!
تو باز خیره میشوی به من!
همان نگاههای کاوندهی همیشگی؛
من شروع میکنم کلام را، مثل همیشه پر انرژی و پر لبخند؛
نگاههایت قلاب میاندازد به همهی ذهنم؛
اما در این هیاهوی بیانتها، چیزی عایدت نمیشود!
میز را میکاوی و من؛
با همهی غصههای تو، جاری میشوم.
گارسون منو به دست، میدود سویمان.
و باز همان نگاههای همیشهاش؛
ما میخندیم - بعد از رفتنش-
کی عادت میکند به حضور دو چادر سیه به سر؛ که انگلیش نجوا میکنند و میخندند بیدلیل؟
پ.ن1: مسیرم را عوض کردهام؛ هر روز از کوچهات عبور میکنم و یادم از کنارت میگذرد...
پ.ن2: غصههای تو دردهای عمیقتری است؛ خوب شو زودتر...
پ.ن3: حمدی بخوانید برای شفای رفیق شفیقم..
پ.ن4: پر از گریهام!
به همین سادگی!
راهی شدم!
لایق باشم نایبالزیارهام؛
دلهایتان را پیامکی حواله کنید...
دسترسی به نت مقدور نیست!